کد خبر: 262059
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۶
اگر آقا طالبی دوباره فیلم کودک بسازد!

اکران خصوصی فیلم «پایان رویاها» ساخته‌ی محمدعلی طالبی. این شرح ماجراست اما نه برای همه. گفتم: خودتان چند فیلم دیده‌اید از او؟ اصلاً می‌دانستید کیست؟ سر تکان دادند که نه... از صبح خداخدا کرده بودم خجالتی نباشند، هول نشوند، بلد باشند خوب جواب بدهند. رفتم نشستم روبرویشان و نمی‌دانستند این لبخند پهن برای چیست. توضیح دادنی هم نبود.

ما آدم‌های دهه‌ی پنجاه و شصت با خاطرات‌مان زندگی می‌کنیم. با کیسه‌های برنج، چکمه‌ها و تیک‌تاک‌ها... و امیرحسام و شیوا نمی‌دانستند این روزها چه نقش پررنگی برای سینما ایفا ‌کنند؛ برای ما خاطره بازها، برای بچه‌های این روزها که رویاپردازی‌هایشان کم شده و برای کانون که سال‌ها بود از سینما فاصله گرفته بود. آن‌ها نمی‌دانستند چه حس خوبی به ما می‌دهند. فکر می‌کردند تمام ماجرا خلاصه می‌شود در ساخت یک فیلم و اکرانش و آینده‌ی خودشان... اما برای ما آدم بزرگ‌ها این تمام ماجرا نبود.
برداشت اول:
چهارشنبه 28 مهر مرکز آفرینش‌های فرهنگی هنری کانون یک مهمانی داشت. برخی مسوولان وزارت آموزش و پرورش و مدیران، معاونان و مشاوران کانون گرد هم آمده بودند. هنرمندان دعوت شده بودند و دو بازیگر کودک سوار بر اتوبوس، خودشان را به تهران رسانده بودند.
«بابام اتوبوس گرفت. ما اومدیم و می‌خواستیم بریم خونه‌ی عمه بابام، اما زنگ زدن و گفتن که یه گروه فیلم‌برداری اومده و می‌خواهند با ما مصاحبه کنند. به خاطر همین ما یه راست اومدیم اینجا. بعد ما اومدیم تا میدون فاطمی و بعد خیابون حجاب. یه آقایی که اون هم کارگردان بود باهامون حرف زد. بعد آقایی که نقش محمودخان رو تو فیلم داشت هم اومد. بعد هم که فیلم رو دیدیم و بهمون جایزه دادن. بعد هم که همکار شما با ما مصاحبه کرد. حالا هم که شما دارین با ما مصاحبه می کنین.» این‌ها را شیوا فرهادی گفت. امسال کلاس چهارم است.
«حالا به نظرتان اکران فیلم خوب بود؟» من پرسیدم. دوباره شیوا جواب داد. میان پاسخ‌هایش به امیرحسام رضایی گفتم تو هم بگو. سر تکان داد که نه؛ خسته بود، این همه راه از شیرگاه آمده بود و بعد کلی خبرنگار و دیالوگ؛ و حالا هم که ساعت یازده شب بود. قبل از تمام این‌ها دو نفری کلی گریه کرده بودند. با شیوا نشسته بودند در سالن سینما، فیلم را دیده بودند و اشک‌هایشان جاری شده بود.
 فیلم را قبل‌تر ندیده بودید؟
 امیر حسام:«نه!»
 یعنی آن موقع که فیلم را بازی کردید نمی‌دانستید توی فیلم چه صحنه‌های غمگینی دارد؟
امیرحسام: «نه. بعد که فیلم تدوین می‌شه و کنار هم قرار می‌گیره معلوم می‌شه.»
قبل از این صحبت‌ها شیوا تمام فیلم را برای من شرح داده بود. پرسیده بودم: «حالا به نظرتان اکران فیلم خوب بود؟»
شیوا تمام فیلم را برایم تعریف کرده بود. تمام آدم بزرگ‌ها را در ذهنش کنار زده بود، این‌که ساختمان کانون چه شکلی است، اینکه تنها دختر کوچک جمع است: «هم مراسم خوب بود. هم فیلم. اون جایی که آرش از اسب افتاد. اون‌جایی که کره اسب وحشی می‌شه و می‌ره. اون جایی که بابا گاومون رو می‌فروشه و یک میلیون و هشتصد تومن می‌گیره و پول کمیه. اون جایی که به خاطر کره اسب و رفتنش به زمین غلام دعوا می‌افته. همه‌ی اینا قشنگ بودن و غمگین. هردوی ما خیلی گریه کردیم.»

برداشت دوم:
قبل‌تر خبرگزاری‌ها نوشته بودند: «پانزدهمین فیلم سینمایی محمدعلی طالبی با نام «پایان رویاها» به تازگی در منطقه شیرگاه سوادکوه مقابل دوربین رفته است. داستان این فیلم درباره زندگی یک خانواده جنگل نشین است. فرزند کوچک خانواده به خاطر یک بی احتیاطی ناخواسته دچار مشکل بزرگی می‌شود و پدر و مادر او نیز برای نجات کودک همه تلاششان را به کار می‌بندند.
طالبی در ساخته جدید خود به سراغ چهره‌های کمتر شناخته شده‌ای چون نسرین بابایی، مجید پتکی، امیرحسام رضایی، شیوا فرهادی و آوا درویشی رفته است. این کارگردان معتقد است بازیگران انتخاب شده به دلیل آشنایی با لهجه شمال کشور برای درآوردن صحنه‌های حسی فیلم کمک بیشتری می‌کنند. تهیه کنندگی این اثر را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برعهده دارد.»
امیرحسام و شیوا از محمدعلی طالبی فیلمی ندیده‌اند. شیوا تعریف می‌کند فقط یک اسم را شنیده و دلش می‌خواهد آن را ببیند: «روز آخر فیلم‌برداری ما در هتل نگین جمع شدیم و اونجا فهمیدم یه فیلمی بوده به اسم گل پامچال.»
می‌گویم: «خیلی سال پیش آقای طالبی بازیگرهایی هم سن و سال شماها انتخاب می‌کرده. من که بچه بودم آن فیلم‌ها را می‌دیدم.»
به حرف من توجه نمی‌کنند و شیوا ادامه می‌دهد: «من اون روز خیلی گریه کردم. دلم برای همه تنگ می‌شد.»
با خودم فکر می‌کنم هتل نگین کجاست و نمی‌پرسم. ادامه می‌دهم:« کانون را چه؟ می‌شناختید؟»
هردو می گویند: «نه!»
نمی‌گویند. سر تکان می‌دهند. و باز بی توجه به حرف من شیوا ادامه می‌دهد: «من باید همینجا از آقاطالبی (نمی‌گوید آقای) خیلی خیلی تشکر کنم که اومد مدرسه‌ی ما. من همیشه دوست داشتم یه فیلم بازی کنم و معروف بشم و خبرنگارها بیان با من مصاحبه کنن.»
و بعد ضربه‌اش را می‌زند: «همیشه دلم می‌خواست با آدمای بیشتری آشنا شم.»

برداشت سوم:
رسیدیم به روزهای فیلم‌برداری.
- سر فیلمبرداری خسته هم می‌شدید؟
امیرحسام می‌گوید: «آره. خیلی کار می‌کردیم و خسته می‌شدیم.»
اما شیوا جور دیگری خسته می‌شد: «ما تا پنج شش کار می‌کردیم. بعد مجبور بودیم بریم خونه و معلم بیاد باهامون درس کار کنه.»
آقای طالبی مهربان بود یا بداخلاق؟
امیرحسام: مهربون.
یعنی اگر اشتباه می کردید و فیلم خراب می‌شد چه؟
امیرحسام: فیلم کات می‌شد و برامون توضیح می‌دادن.
توی فیلم کره اسب گم می‌شود. اگر شماها بودید دوست داشتید پیدا شود؟
امیرحسام جوابش منفی است: «به نظرم فیلم می‌تونست غمگینانه‌تر هم باشه. این‌که یه اسب بره که غمگینانه نیس.»
می‌گویم اگر تو کارگردان این فیلم بودی چه کار می‌کردی؟
شیوا سبقت می‌گیرد و می‌گوید: اسبی که وحشی شده بود رو بر می‌گردوندم به خونه. عروسی خاله‌م هم به خوبی برگزار می‌شد.
امیرحسام می‌گوید: عروس شد که؟
می‌پرم وسط: فکر کنم منظورش اینه که توی فیلم مراسم عروسی برگزار می‌شد؟

شیوا فوری سر تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد: فیلم می‌تونست خیلی خیلی خوب تموم بشه و وقتی محمودخان برای آرش تلسکوب می‌خره من بهش حسودی کنم. اما من توی فیلم اصلا حسودی نمی‌کنم.
- راستی بازیگر شدید توی مدرسه پز می‌دادید؟
شیوا برایم تعریف می‌کند که دهانش قرص است و توی مدرسه هیچ چیزی نگفته. اما دوستان امیرحسام مدام به او گفته‌اند که دوست دارند جای او باشند و او هم برایشان توضیح داد بازیگری کار سختی است و باید کلی مطلب حفظ کنند و اسب سواری هم کار سختی است.
شیوا هم از سختی‌های کارش می‌گوید و دوباره برمی‌گردیم سر خانه‌ی اول: کار و درس در کنار هم:
«دلم می خواد یک کارگردانی بیاد که تابستان با هم فیلم بسازیم.»

برداشت چهارم:
سلیقه‌ی سینمایی‌شان متفاوت است. انیمیشن کم می‌بینند. شیوا مثل تمام کودکان دنیا تام و جری را دوست دارد و آلیس و سیندرلا اما اغلب سریال می‌بیند. امیرحسام هم می‌گوید وقت کارتون دیدن ندارد و درس دارد. می‌گویم: «قبل‌تر که کلاس سوم نبودی چه؟»
دوست ندارد درباره‌ی آن موقع‌ها حرف بزند با من. سه چهار ساعت قبل وقتی داشت جلوی یک دوربین خودش را معرفی می‌کرد گفته بود که پدرش از ساختمان افتاده و فوت کرده. این را زمانی گفته بود که از او خواسته بودند خودش را معرفی کند و هر حرفی دارد بزند. ادامه ندادم. این جای صحبت‌هایمان یاد گوله‌های اشکی که در فیلم می‌ریخت افتاده بودم و بازی فوق‌العاده‌اش... و با خودم زمزمه کرده بودم: «محمدعلی طالبی! محمدعلی طالبی!»
همین جاها بود که برادر کوچک شیوا آمده بود سمت‌مان و گفته بود دلش چایی می‌خواهد. شیوا گفته بود که دارند با او مصاحبه می‌کنند و مزاحم نشود. من به پسر بچه‌ی سه ساله نگاه کرده بودم. شیوا ادامه داده بود: «عاشق چاییه!»
به سریال‌ها که رسیدیم تعجب کردم. هر دو گفتند فیلم مورد علاقه‌مان «نقی» است.
شیوا «در قلب من» را هم دوست داشته و خیلی سریال‌هایی که اسم‌شان یادشان نیست: «فیلم‌هایی که توی تهران می‌سازن و خانوم‌هاش خیلی شیکن رو هم دوس دارم.
امیرحسام می‌گوید: میکاییل و نقی و کیمیا.
می‌گویم: میکاییل؟ توی همون سریال نقیه دیگه؟
می‌گوید: نه! یه پلیسه که یه دزدی به اسم رشید رو می‌گیره.
- آآآآآآآآهان!

امتداد رویاها:
درباره‌ی ارتباط‌شان با آدم‌های دیگر گفتند. این‌که دیالوگ‌هایشان با بزرگ‌ترها زیاد بوده. گفتم: «منظورم سختی دیالوگ نیست. منظورم حس‌هایتان است. مثلا این‌که مامانتان مامان واقعی‌تان نبود؟»
شیوا می‌گوید: خب اسمش مامان نبود که. بهش می‌گفتیم مامان روجا. خیلی عادی.
اما انگار ماجرا برای پسرها سخت‌تر است: «برترین جاهای فیلم جایی بود که با مامان روجا حرف می‌زدم. می‌دونستم مامانم نیس.»
چطوری گریه می‌کردید؟
امیرحسام: بعضی وقت‌ها اشک می‌گذاشتن برامون. اما بعضی وقت‌ها خودمون گریه می‌کردیم.
 چطوری خودت گریه می‌کردی؟
 چشم‌هام رو سفت می‌بستم و فشار می‌دادم.
شب بود. نشسته بودیم در رستوران، همه رفته بودند. بچه‌ها از مدیرعامل کانون جایزه گرفته بودند، شام خورده بودیم، خبرنگارها رفته بودند. ما مانده بودیم و گارسون‌ها و چشم غره‌ها. گفتم: شگفت‌انگیزترین بخش فیلم یا اتفاق چه بود؟
روستایی بودند هر دو. در دل طبیعت سبز شمال به دنیا آمده بودند. اول ماجرا هم گفته بودند اسب سواری بلند و عجیب نبود... اما هنوز اسب‌ها برایشان شگفت‌انگیز بود.
امیرحسام: اسبی که سوارش شده. آدم پرواز می‌کرد با این اسب.
 قبل‌تر که سوار اسب شده بودی؟
 آره. اما این اسب خیلی قد بلند بود. من همیشه سوار اسب محلی شده بودم.
- شیوا تو چه؟ عجیب‌ترین خاطره‌ات چیست؟
- جفتک زدن‌های کره اسب.
بعد صدای خمیازه آمد. چشم‌هایشان داشت بسته می‌شد... چشم غره هم بود: «خانوم جان نشسته‌ای به حرف زدن که چه! ما کار و زندگی داریم.» لابد داشتند توی دلشان می‌گفتند.
گفتم: «سوال آخر. بعدا دوست دارید دوباره بازی کنید؟»
شیوا: اگه آقا طالبی دوباره فیلم بسازه، دوست دارم فیلم بازی کنم. سریال و مجموعه هم دوس دارم.
 تو چی امیرحسام؟
 فقط فیلم سینمایی. بعد برای نمایشش بیام تهران
 ‌نمی‌خواهی کارگردان شوی؟
 چرا. اگه کارگردان شم به همه‌ی آدم‌های فقیر نقش می‌دم. به آدم‌های بی خونه، بعد بهشون حقوق می‌دم.
بعد باید می‌رفتیم، هوا سرد بود، هر سه خسته بودیم اما می‌خندیدیم. لابد آن‌ها برای معروف شدن خوشحال بودند. اما اگر شما هم جای من بودید شبیه به من خوشحال بودید: فیلم جدیدی از محمدعلی طالبی برای بچه‌ها!
  گفت‌وگو از تهمینه حدادی