بغضی که در شانزدهمین جشنواره قصه‌گویی در هرمزگان ترکید

مقدمه ای برای آغاز ... <BR> اهل شهر فین هرمزگان است، ساکت است و آرام! حتی وقتی از لحظه تصادفش می‌گوید، توی نگاهش، بغض است و ناراحتی! آن‌قدر که باور می‌‌کنی همه آن لحظه‌های سخت را پشت سر گذاشته و حالا... راضیه سلیمانی‌پور فقط به آینده فکر می‌کند... آینده‌ای که می‌تواند روشن باشد! 16 سال از بهترین روزهای عمرش را در مرکز فرهنگی هنری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهر فین گذرانده بود.

او از مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم می‌کند سخن می‌گوید اما از مسوولانی که گاهی می‌توانند دری را بکوبند و به او سلامی بدهند نیز گله‌مند است و حتی از بر زبان آوردن آن انتظارهای به‌حق پرهیز دارد
با راضیه سلیمانی‌پور که در شانزدهمین جشنواره‌ی بین‌المللی قصه‌گویی کانون در بخش قصه‌گویان صوتی شرکت کرده است به گفت‌و‌گو نشسته‌ایم.
روز واقعه
اسفند ماه سال 89 همزمان با جشنواره بین‌المللی قصه‌گویی در بندرعباس بود. قرار بود در برپایی جشنواره با مرکز استان همکاری کنیم بعد از اتمام مراسم افتتاحیه من از بندرعباس به فین برگشتم و براساس برنامه‌ریزی که از سوی ستاد شده بود قرار شد دو روز بعد برای انتقال چند قصه‌گوی بین‌المللی به مدارس فین به بندرعباس بیایم که این قصه‌گویان را همراهی کنم. ساعت 6 صبح از فین حرکت کردیم که ساعت 9 صبح نزدیک کوه گنو که در 30 کیلومتری بندرعباس است دچار حادثه شدم. از ماشین به بیرون پرت شدم و از ناحیه سر، دست و پا و کمر دچار صدمه شدم. مهره کمرم شکست و نخاع آسیب دید و بعد از 5 روز عمل جراحی شدم و یک سال با صندلی چرخدار حرکت می‌کردم و الان نیز به سختی و فقط با واکر می‌توانم راه بروم.
روزهای سخت
بعد از این حادثه، مدتی گذشت تا من و خانواده‌ام متوجه شویم چه اتفاقی برای من افتاده است. رو به رو شدن با این واقعیت که من باید از این به بعد، روی صندلی چرخدار و با واکر زندگی کنم، سخت بود؛ هم برای من، هم برای خانواده‌ام! یعنی در وهله اول، اصلاً قبول نمی‌کردم که حتی برای چند دقیقه روی ویلچر بنشینم؛ اما بالاخره قبول کردم که ویلچر پای دوم من باشد البته برای مدت فقط یکسال.
هیچ وقت فراموش نمی‌کنم...
موقعی که از بیمارستان مرخص شدم و با پسر دو ساله‌م مواجه شدم اصلا من را نپذیرفت. وقتی بعد از چند هفته که به وضعیت من عادت کرد و از من تقاضای انجام دادن کارهایش را داشت و من عاجز از انجام کارهایش، فقط سکوت می‌کردم آن روزها رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.
همراهی خانواده ...
بحران روحی سراغ هر کسی می‌آید؛ اما من هیچ‌وقت نخواسته‌ام افراد خانواده، ناراحتی‌ام را ببینند؛ چون آن‌ها همیشه بهترین همراهم بوده‌اند. مخصوصاً دخترم.هیچ‌وقت هم به خدا نگفته‌ام چرا من؟! چرا این حادثه باید برای من اتفاق بیفتد؟! البته مواقعی بوده که فکر کرده‌ام دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم، ولی خیلی کوتاه مدت بوده؛ چون افرادی را دیده‌ام که شرایط خیلی سخت‌تری نسبت به من دارند و موفق هم هستند.
زمانی که تازه آسیب دیده بودم، همیشه فکر می‌کردم چرا نباید منبعی باشد که به من بگوید حالا چه‌طور رفتار کنم، چه‌طور زندگی کنم... یعنی کلاً در زمینه ضایعه نخاعی و چگونگی کنار آمدن با آن به من و خانواده‌ام آگاهی بدهد.
از قصه گویی حضوری تا قصه‌گویی صوتی راهی نیست......
در سال 89 در جشنواره‌های قصه‌گویی به صورت حضوری شرکت کردم و در سال 90 با ولیچر فقط قصه‌ها رو دیدم ولی امسال در شانزدهمین جشنواره قصه‌گویی بندرعباس در بخش صوتی شرکت کردم چون از حضور با واکر روی صحنه خجالت می‌کشیدم.
حضورم با واکر بر کارم تاثیر نگذاشت
بچه‌ها ابتدا این وضعیت من رو سخت پذیرفتند ولی به مرور زمان و با حمایت همکارانم در مرکز کارهای سنگین به همکاران‌ام و کارهای ساده به من واگذار شد و هیچ وقت اجازه ندادم که این وضعیت بر روحیه بچه‌ها تاثیری بگذارد.
حرف آخر ...
همیشه دنبال فرصتی بودم که بتوانم از همه همکاران‌ام و مسوولانی که در این مدت به من و خانواده ابراز محبت کردند تشکر و قدردانی کنم.
............................................
گفت‌و‌گو از: زینب الهی‌نژاد
کارشناس روابط عمومی کانون استان کهگیلویه و بویراحمد