کد خبر: 236752
تاریخ انتشار: ۸ آذر ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۲
بازدید 4892
شعر مداد رنگی من است.

اگر اهل شعر هم نباشی خواندن و شنیدن شعر لذت‌بخش است، این‌را زبان‌ هم بازگو نکند باطن در خاموشی به آن معترف است. پس تکلیف با شعر روشن است اما با شاعر چه‌طور؟ برخی از شاعرها کتبی‌شان از شفاهی‌شان بیشتر به دل می‌نشیند، برخی از شاعرها صورت شفاهی و معاشرت دلنشینی دارند و شعرشان چندان چنگی به دل نمی‌زند و شاعرانی هم هر دو ویژگی را با هم دارند.
غلامرضا بکتاش از آن شاعرهاست که صورت شفاهی و کتبی‌اش به دل می‌نشیند. شعرهایش را خوانده‌اید، خودش را هم از نزدیک ببینید حق می‌دهید مثل شعرهایش زلال و روشن است. این مصاحبه گواه حرف است در صحبتی طولانی با شاعری خوش‌مشرب که مثل شعرهایش پر رمز و راز است.
مصاحبه از: حسین قربانزاده  
آقای بکتاش، دوستی با واژه چه حسی دارد؟
بین من با هر واژه یک رابطه‌ی فامیلی جاریست ابتدا با واژه‌ها غریبه بودم بعد آشنا شدم. آشنایی من با کلمه با کلمه آغاز شد و دوست دارم این احساس تا همیشه بین من و واژه‌ها باشد.
دوست شاعری می‌گفت، تنها چیزی که جای دوستی با واژه را می‌گیرد یک وجود بیکران است، این بیکران برای شما چیست؟
ممکن است خود واژه باشد نه اسم واژه، بقول سهراب «واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد».
که چه کار کند؟
بهتر است جواب‌تان را با یک شعر بدهم: کمک کن مثل یک ابر/ به استعداد دانه / کمک کن مثل باران/ به کشف یک جوانه.
چیزی که بشوید و برویاند، حتما هسته‌ای برای ارمغان دارد.
وقتی این واژه با شما قهر است یا از شما می‌گریزد چه می‌کنید؟
قهر و آشتی واژه‌ها به رابطه من با خودم بر می‌گردد، ممکن است گاه کلمه‌ای مرا با خودم درگیر کند و گاه کلمه‌ای مرا با من آشتی دهد در هر صورت گناه کلمات گردن من است من به کلمه شکل می‌دهم، من برای کلمه‌ها تصمیم می‌گیرم که در کجای شعرم زاده شوند بزرگ شوند و...
پس شاعر یعنی؟
معمار کلمه و اندیشه و خیال
جای این شاعر را چه چیز پر می‌کند؟
اگر آدمی باشیم که از کنار جزییات به آسانی رد نشویم، که البته شاعر چنین موجودی‌ست ،خش‌خش برگ، دیدن مورچه‌ای که بار می‌برد، چشمک ستاره‌ها، آسمانی که خودش را در شیشه‌های ساختمان بانک می‌بیند، صدای جاروی رفتگر، بوی آواز پرنده‌ها، مزه‌ی شیرین، دریا را دیدن، مسافرت ابرها، صدای مهیب هواپیماهای غول‌پیکر و... به این نتیجه خواهیم رسید که این‌ها جای شاعر را می‌تواند بگیرد بقول هوگو: خدا جهان را بصورت شعر آفرید و انسان آن‌را خراب کرد.
شاعر گاه یک تکه سنگ است، گاه یک میوه‌ی کاج که از چشم درخت افتاده، شاعر گاه برگ است، گاه قارقار یک کلاغ، گاه بوی یک بوته‌ی کوچک، گاه مزه‌ی تلخ یک حرف، گاهی تند و گاه شور، جای شاعر را همه‌ی این‌ها پر می‌کنند اما اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت.
جای واژه را چه‌طور؟
سکوت، نقطه‌چین تمام شعر‌ها و حرف‌هاست
فکر می‌کنی سکوت جای واژه را بگیرد؟
گاهی سکوت برابر صدها بیت حرف است شاید بیشتر. در موسیقی سکوت شنیده می‌شود اما نواخته نمی‌شود شعر هم همین است من گاهی در شعر مخصوصا پایان شعرها به احترام مخاطب سکوت کرده‌ام و این یعنی ادامه‌ی شعر در ذهن مخاطب.
مارگوت بیگل، معتقد است سکوت سرشار از ناگفته‌هاست و من معتقدم شاعر خوب کسی ست که ناگفته‌هایش بیشتر از سروده‌هایش باشد. ناگفته‌های یک شاعر سکوتی به اندازه‌ی یک اقیانوس است که کریستف کلمب شعر بخشی از آن‌را کشف می‌کند.
این سکوت را در شعرهایت چگونه جا می‌دهی که سرشار باشد از ناگفته‌ها؟
پایان هر شعر باید مخاطب به سوال و انگیزه‌ی دیگری برسد، باید شعر دیگری در ذهن مخاطب شکل بگیرد، باید اتفاق تازه‌ای برای مخاطب بیفتد، این‌جاست که دیگر شعر اگر کوتاه باشد عیب محسوب نمی‌شود و انتقال اندیشه با اسراف کلمه شکل نمی‌گیرد.
در شعر دنبال چه هستی؟
دنبال خودم، دنبال سایه‌ی خودم، دنبال ریشه‌های کودکی‌ام، دنبال قصه و خیال و مداد رنگی‌هایم که در کودکی فقط یک رنگ داشتند.
خب همه‌ی این‌ها چه لذتی می‌تواند برای مخاطب داشته باشد؟
وقتی کسی کتاب می‌خواند پس مخاطب حرفه‌ای شعر است. وقتی می‌گوییم مخاطب منظورمان کسی نیست که در سال یک کتاب می‌خواند، بلکه کسی است که در حوزه‌ای خاص، مثل شعر کودک، قدم می‌زند منظور مخاطب حرفه‌ای‌ست او دنبال شعر و کشف است او دنبال تازه‌گی‌ست او خود را در کشف شاعر و زبان و اندیشه و خیال شاعر سهیم می‌کند و در اصل به تجربه خودش می‌افزاید به‌قول اندیشمندی: شعری بگو تا جهان وسیع‌تر شود
دوست داری مخاطب‌ در شعر تو دنبال چه باشد؟
دنبال کشف‌های ساده اما عمیق باشد. مخاطب کودک، ساده اما عمیق است. می‌گویم شعر من هدیه‌ای کوچک است به مخاطبی بزرگ.
کشف‌های ساده و عمیق؟
نادر ابراهیمی استاد من بوده او همیشه می‌گفت: رسیدن به سادگی سخت است. من سعی کرده‌ام ساده بنویسم و برای این ساده‌نویسی سختی‌ها کشیده‌ و فهمیده‌ام، هیچ چیز به اندازه‌ی ساده‌نویسی سخت نیست.
کودک زبانی ساده و اندیشه‌ای بی مرز دارد، کودک قیافه‌ای ساده و شخصیتی پیچیده دارد، خرده ریزه‌های منزل که ما به ‌آن‌ها اشغال می‌گوییم، کودک با آن‌ها بازی می‌کند، برایش آشغال نیستند گنج هستند. دکمه‌ها گنجند، جعبه خیاطی جواهرات کودک است، مدادرنگی‌ها تمام زندگی کودکند، جوراب من شاید بهترین وسیله تفکر برای کودکم باشد. ابرو، ریش و سبیل من شاید وسیله‌ی بازی او باشند، کودکی که بیسکویت‌اش را با مورچه‌ایی تنها نصف می‌کند، کودکی که سوال دارد، چرا آسمان آبی‌ست؟ برق وقتی می‌رود کجا می‌رود؟ چرا برگ چنار مثل دست است؟ پاییز از کجا می‌آید؟ چرا شب سیاه است؟ کلاغ‌ها چند ساعت کار می‌کنند؟
موریس مترلینگ گفته: وقتی شمع را فوت می‌کنیم شعله کجا می‌رود؟
و آیا مورچه‌ها مثل من خواهر و برادر ندارند و ...
این‌ها بخشی از جزیره‌ی ناگفته‌های من در اقیانوس آرام شعر بودند.
وقتی یک نشانه یا معنی در شعر گم شد چه‌طور می‌شود آن را پیدا کرد؟ این کار بر عهده‌ی شاعر است یا مخاطب؟
شاعر نشانی‌ها را بلد است آن را گم نمی‌کند، او یک بار مسیر شعر را سفر کرده است بار دوم در ذهن مخاطب اتفاق می‌افتد. فکر می‌کنم مخاطب کودک نشانی‌ها را دقیق یاد می‌گیرد اگر خوب بخواند.
خوب خواندن شعر چگونه است؟
شعر با یک‌بار خواندن غریب می‌ماند، خوب خواندن، یعنی با انگیزه خواندن، خوب خواندن یعنی شعری که زیرنویس‌اش را ذهن مخاطب بنویسد، گروهی خواندن برای علاقه‌مند کردن کودکان مفید است، نتیجه‌ی آن حفظ شعر و آشنایی با اسکلت شعر خواهد بود.
شده مخاطب در شعر تو به چیزی فراتر از نشانه‌ها و فضای ذهنی شاعر دست یابد؟
مخاطب شعر من موجود باهوشی است شاید به چیزی فراتر برسد این اتفاق کم بوده خب گاهی هم نظرات خوبی داده‌اند اما شعر یک مهندسی قویست که مصالح آن شانسی کنار هم چیده نشده‌اند، بلکه شاعر از جای‌جای خیال و اندیشه و واژه در شعرش آگاه است. اما گاهی کودکان درباره‌ی شعر‌ها ایده‌های تازه‌ای دارند.
افقی فراتر از دید شاعر؟
در مجموع من شاعرم و برای مخاطبم ارزش قایل هستم، گفتم که نقطه‌چینی به احترام مخاطب کودک و نوجوان در آثار من وجود دارد آن نقطه‌چین‌ها را بچه‌ها پر می‌کنند.
آن وقت شاعر شاد است که مخاطب به دید فراتر از نگاه او نظر دارد؟
شاعری که این احساس را نداشته باشد شاعر کودک نیست، رابطه‌ی شاگرد استادی، یعنی شاگرد از استاد بالاتر برود، اثرش ریباتر باشد و استادش خوشحال از این که کسی را به جایی رسانده است.
در آموزش خسیس و بخیل نبوده‌ام آن‌چه آموخته‌ام و خودم یاد گرفته‌ام را انتقال داده‌ام و این کار ادامه دارد، در جایی گفته بودم دوست ندارم بیشتر از این بزرگ‌تر شوم، زیرا مجبورم ماشین بزرگ، خانه‌ی بزرگ، کفش بزرگ و اندیشه‌ای کوچک داشته باشم. آن‌چه دارم به برکت لبخند بچه‌هاست من دارای پست اداری گنده نیستم، من مدیر فلان و بهمان نیستم که تمام سال با کت شلوار و اتو کشیده سر کار بروم، من شاعرم، حتی لباسی می‌پوشم که بچه‌ها دوست دارند.
در شعرهایت بسیاری نگاه متفاوت کودکانه‌ات را دوست دارند و گاه این نگاه باعث دردسر هم می‌شود، این نگاه کودکانه چه حد و مرزی دارد؟
نگاه کودکانه حد و مرز ندارد، نه نقاشی کودک تعریف خاصی دارد نه شعر کودک، نوآوری همیشه با دردسر همراه است اما وقتی مخاطب شعرت را دوست دارد پس در امتحان نمره قبولی گرفته‌ای.
دردسر خوب است یا باید از آن گریخت؟
دل به دریا زدن خوب است. دردسر دارد، سختی دارد باید جواب‌گوی چیزی که نوشته‌ای باشی کشف تازه ابتدا مخالفانی دارد. پیکاسو در اواخر عمر مثل بچه‌ها نقاشی می‌کشید اما وقتی پیکاسو شد این کار را کرد، ابتدا نقاشی، کشف و سبک را با سختی ثابت کرد، اگر گریخته بود پیکاسو نمی‌شد. وقتی کسی می‌خواهد کشف تازه و حرف تازه بزند نباید بگریزد باید بماند و کار کند اگر بگریزد اثرش تکرار کار دیگران است.
دنیای شاعر که می‌گویند چگونه دنیایی است؟ می‌خواهم ما را کمی در این دنیا به گشت و گذار دعوت کنی.
دنیای شاعر دور از آدم‌ها نیست، دنیای شاعر دیوار کوتاه گلی دارد، با چند تا درخت چنار. شاعر گاه تلخ می‌اندیشد و شیرین می‌سراید، گاه تندتند می‌سراید. شاعر مواظب است پایش را روی مورچه‌ها نگذارد تا خانه خراب نشوند، شاعر گاه حواسش پرت است. شاعر درخت است، همسایه بودن را دوست دارد. شاعر آپارتمان است که دوست ندارد جلوی آفتاب را بگیرد، شاعر با واژه ثروت‌مند است.
می‌گویند مال را که ببخشی زیاد می‌شود، شاعر واژه می‌بخشد و ثروت‌مند می‌شود؟ یا گنجینه می‌سازد و ثروت‌مند است؟
من ثروتمندم چون شاعرم، ثروتمندم زیرا کلمه دارم، شعر قلک من است، گاه ثروتمندی فقیرم، گاه فقیری ثروتمند، اما فقر واژه ندارم بدترین بیماری برای شاعر فقر واژه است از فقر آهن بدتر است، من با واژه زنده‌ام نه با آهن.
جایزه در شعر با چی هم‌قافیه است؟
در تمام این سال‌ها نه به خاطر جایزه اعتراض کرده‌ام نه به‌خاطر قافیه شعر نوشته‌ام.
پس جایزه‌ی شعرت چیست؟
جایزه‌ی شعرم اندیشه است
برای خودت یا مخاطب؟
فرقی ندارد مخاطب یا شاعر، هرکس از شعر و اندیشه‌اش لذت ببرد، برنده است.
به این فکر کرده‌ای شعرهایت چه رنگی هستند؟ از شاعری شنیدم می‌گفت من شاعر شعرهای صورتی و نارنجی‌ام و شعر شاعری دیگر را سیاه می‌نامند.
شعرها رنگ آدم‌ها و کلاغ‌ها و گربه‌ها هستند، شعر رنگ زندگی‌ست، طعم باران است، مزه‌ی چکمه‌ی سوراخ می‌دهد در خاکستری‌های زمستان، شعر مداد رنگی من است.
اگر بگویند کل شعرهای بکتاش سفید است یا زرد، چه می‌گویی؟
می‌گویم، زرد، صورتی، آبی، نارنجی، سبز، قرمز، بنفش و...
کودکان تو را بیشتر دوست دارند یا تو آن‌ها را؟
رابطه دو طرفه بهترین رابطه است
اما تو زودتر کودکان را انتخاب کرده‌ای؟
کودکی بخشی از من بوده آن‌را تجربه کرده‌ام. 
حال، واژه‌ها تو را بیشتر دوست دارند یا تو واژه‌ها را؟
من عاشق کلمات هستم، دیوانه‌ی واژه‌ها، چون واژه‌ها وسیله‌ی کشف‌های بزرگ من هستند.
بکتاش بدون حس شاعری و ذهن کودکانه چه‌طور بکتاشی می‌شد؟
برگ‌هایش می‌ریخت و بهار در او اثر نداشت.
آن‌وقت به چه کاری مشغول می‌شد؟
شاید آهنگ‌ساز می‌شد.
دوست شاعری می‌گفت، بساز بفروش می‌شدم!
نه می‌سازم و نه می‌فروشم. سفارشی کار کردن و سرودن را دوست ندارم خودم به خودم سفارش می‌دهم، هیچ‌گاه سری‌دوزی نکرده‌ام، بساز بفروش نیستم، بنگاه معاملات شعری ندارم، با شعر معامله نمی‌کنم زیرا نمی‌خواهم سر مخاطبم کلاه بگذارم.
فردای بکتاش چگونه خواهد بود؟
دفتر فردا را خدا ورق می‌زند
یک شعر بد برایمان بخوان، از خودت باشد بهتر است.
 کودکی‌هایم گذشت/  کودکی‌هایی که آه /  با کمربند پدر روزگارم شد سیاه
 با کمربندی که داشت/  زهر مثل نیش مار /چون کمربند پدر/   بود قوم و خویش مار
 کنجکاوی‌های من/کار دستم داده بود/ اتفاقی مثل شعر/  در دلم افتاده بود
چرا این شعر بد بود؟
چون کتک داشت!
حالا به یک شعر خوب مهمانمان کن و نگو چرا خوب است، بگذار خودمان بفهمیم.
مدادم خوشنویس است/ خطوطش، قاب دارد/ برایم می‌نویسد:/ ادب، آداب دارد.
همیشه در دلش داشت/ هراسِ خوشنویسی/ مدادم را نوشتم/ کلاسِ خوشنویسی
جسارت‌های او ساخت/ از او فردی هنرمند/ تراش من تراشید/ از او مردی هنرمند.