این روزها، اجرای طرح "کانون مدرسه"،حضوری دیگر از بچه ها را در کانون رقم می زند.
این که بچهها در کنار همکلاسیهایشان و در قالب یک برنامه منظم به کانون می آیند فرصتی برای تجربه تازهای از کانون است.
می خواستم از نگاه خود بچهها به کانون نگاه کنم تا ببینم اجرای این طرح چه نمایی از کانون را در ذهن آنها باقی میگذارد.
در فاصله بین دو فعالیت در چند نوبت از طرح کانون –مدرسه مرکز فرهنگی و هنری مجتمع به میان دانشآموزان پسر می روم و درباره کانون از آنها می پرسم:
مهران دستهایش را در اعماق کوله پشتی بزرگش فرو کرده و در حالی که گوشه یک کیسه پلاستیکی را بیرون می کشد، می گوید:کانون شکل خوبی دارد.مربیها خوش اخلاق هستندو به ما چیزهای جدید یاد می دهند.
محمدامین در حالی که مدام به دوربین من نگاه می کند،می گوید:من تابستان هم به کانون میآیم، کانون با مدرسه فرق دارد.ما میتوانیم با دوستانمان حرف بزنیم.مشق ندارد و تکلیف شب نداریم.ما در کانون چیزهای خوبی یاد میگیریم و خسته نمیشویم.
پارسا که هنوز نوبت به او نرسیده است، دستهایش را در هوا برای محمدامین تکان می دهد و میگوید:بگو که نمره و جریمه هم نیست.
مجتبی نزدیک تابلوی مرکز آثار ادبی اعضا را می خواند و یک ساندویچ گاز می زند، با دیدن من ساندویچ را نصفه و نیمه پشتش قایم می کند و می گوید:من خیلی از کانون خوشم آمده.حتما بعد مدرسه هم دوباره می آیم.میخواهم بیایم کلاس روباتیک.به مامان بابایم هم گفته ام.
سپهر در حالی که مدام جای عینکش را بر روی بینیاش درست می کند می گوید:اینجا فقط درس نیست.یعنی با مدرسه فرق دارد.خوبیاش به همین است.
امیر حسین کلی لباس پوشیده و بازهم نزدیک بخاری نشسته است، زیرچشمی به گفت و گوی من با سایر بچه ها گوش می دهد.وقتی به طرف او می روم خودش را کمی جمع و جور می کند ومی گوید: همین که در روزهای مدرسه جایی برویم که به جز درسهای کتابهای مدرسه به ما چیزی یاد بدهند خیلی خوب است.برای مامانم هم گفته ام.
محسن می گوید:من کانون را خیلی دوست دارم.میشود مربیهای کانون در مدرسه هم درس بدهند؟
علی محمد به سادگی می گوید :شکلش فرق می کند.برای من آمدن به کانون مثل یک اردو است.
چند لحظهای است که حواسم پیش محمدجواد است، او کتابی را در دست گرفته و به تصویر روی جلدش نگاه می کند، ولی هنوز حواسش پیش کتاب دیگری است که در قفسه است، کتاب را سرجایش می گذارد وکتاب قبلی رابرمی دارد ،جلو که می روم می پرسد :چندتا کتاب می توانم بردارم؟
وقتی درباره کانون از او می پرسم،اول کمی پشت گوشش را می خاراند و می گوید:من قبلا عضو کانون بودم.خانهمان را عوض کردیم و الان از اینجا دوریم.مامانم بخاطر خواهر کوچکم وراه دور نمی تواند مرا بیاورد.کتابهای کانون خیلی خوب است.من کتاب داستان دوست دارم.در کتابفروشی وقت نداری خوب بگردی و کتاب خوب پیدا کنی.اینجا می توانم کلی بگردم.کتابهای کانون خوب است.سینما دارد.جای قشنگی است.مربیها خیلی چیزها بلدند.من کاردستیهای مدرسه را از کانون یاد گرفتم.اینجا به من چیزهای خوبی یاد میدهند.
مهدی بوی نارنگی می دهد.دستهایش را زیر میز پنهان می کندو می پرسد:مگه شما مربی نیستید؟در پاسخ به پرسش من دستهایش را بیرون می آورد ودر هوا تکان می دهد.من به دستهایش نگاه می کنم و او می گوید:من کلاس تابستانی زیاد رفته ام.بازهم مثل مدرسه است.ولی کانون خیلی بهتر است.با همه جا فرق دارد. میزو صندلیهایش هم قشنگتر است.دوروبرمان پر کتاب است.می توانیم کتابها را برداریم و نگاه کنیم.اینجا دورهم می نشینیم وهمه همکلاسیهایم را می بینم.کلا در کانون خوش می گذرد....
خیالم راحت می شود.جمله اصلی را پیدا کردم.یک مهمان کوچک کانون می گوید، کلا در کانون خوش میگذرد...