کد خبر: 232332
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۹:۳۳
بازدید 1787
مربیان کانون را از حاشیه به متن بیاورید

گفت‌و گوی صمیمی با محمد علی شامانی مشاور عالی مدیرعامل

گفت‌و گو با کسی که 32 نشریه را سردبیری کرده است و به راحتی فانوس را در دست می‌گیرد و با صراحت آن را به نقد می‌کشد، کار بسیار سختی است.
دکتر محمد علی شامانی را اگرچه کانونی‌های قدیم و جدید و برخی مربیان کانون از طریق کلاس‌های مرکز آموزش می‌شناختند، اما هنگامی که با حکم علیرضا حاجیان‌زاده مدیرعامل کانون به سمت مشاور عالی وی منصوب شد، نامش بیش از گذشته بر زبان‌ها افتاد.
مرد 54 ساله اصالتا دامغانی، سال‌های کودکی و نوجوانی خود را در کتابخانه‌ شماره 2 کانون تهران گذرانده است و اکنون می‌گوید که به کانون و کانونی‌ها ارادتی تاریخی دارد.
همان ابتدای مصاحبه هم وقتی با سر و وضعی - نمی‌گویم آشفته - بلکه خسته از تدریس در دانشگاه، وارد اتاق می‌شود و در مقابل سوال‌هایی بسیار جدی قرار می‌گیرد تا درباره راهبردها و برنامه‌های آینده و تحلیل و نظر درباره موقعیت فعلی کانون پاسخ دهد، تکلیفش را با مصاحبه کننده یک‌سره روشن می‌کند و می‌گوید از این سوال‌های سخت خوشش نمی‌آید.
اما رگ خواب شامانی وقتی پیدا می‌شود که از او درباره‌ خاطرات کودکی و علاقه‌اش به کانون و توجه به مربیان پرسیده می‌شود و این جاست که می‌گوید حالا شد سوال!
نتیجه‌ این گپ‌وگفت صمیمی، پ‍یش روی خوانندگان این شماره‌ فانوس قرار گرفته است.
دکتر شامانی نویسنده و کارشناس تعلیم ‌و ‌تربیت، دانش‌آموخته‌ رشته‌ حقوق است و تدریس در دانشگاه‌های علامه طباطبایی، شهید رجایی، علم و فرهنگ، موسسه آموزش عالی رفاه و مراکز آموزشی عالی فرهنگیان از جمله سوابق علمی وی به شمار می‌رود.
وی علاوه بر ریاست بر برخی مراکز مطالعاتی و سردبیری نشریه‌ها، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان است و ده‌ها عنوان کتاب برای این گروه از مخاطبان نوشته است.
 
- آقای دکتر شامانی خوانندگان فانوس می‌دانند شما در دوران کودکی و نوجوانی عضو مراکز کانون بوده‌اید آن روزها به چه کتاب‌هایی علاقه‌مند بودید؟
من کلاس پنجم بودم که عضو مرکز شماره 2 کانون تهران شدم. آن زمان خیلی کتاب می‌خواندم و عاشق کتاب بی‌خانمان «هکتور مالو» و شخصیت الاغ پرین بودم و یک شب تا صبح بی‌خانمان را خواندم. همیشه هم به شخصیت‌های در سایه علاقه داشتم. با این که پسر بودم، شیطنت‌های دختر مو قرمز بابا لنگ دراز، برایم جالب بود. قصه‌های هاکل‌بریفین را هم دوست داشتم و بیشتر آثار مجموعه کتاب‌های طلایی انتشارات امیرکبیر را همان زمان مطالعه کردم. به کتاب‌های علمی هم خیلی علاقه داشتم. حتی نشریه‌ دانشمند را - که مجله‌ای مخصوص  بزرگسالان بود - مطالعه می‌کردم شاید به این دلیل که بگویم بزرگ شده‌ام و در عین حال حس کنجکاوی‌ام را نشان دهم. نشریه دانشمند به سن و سال من ربطی نداشت. واقعا مطالبش سنگین بود. اما من عاشق بخشی از این مجله بودم که می‌گفت به چه اختراعاتی نیاز داریم و این بخش همیشه برای من سوال ایجاد می‌کرد و این سوال، من را به فکرکردن وامی‌داشت و این اختراعات را هر از گاهی می‌ساختم و تست می‌کردم. شوهر خواهرم کارهای الکترونیکی می‌کرد. این، انگیزه‌ای شده بود تا با هم این کارها را انجام دهیم. در همان دوران کودکی، یعنی از کلاس پنجم، من در کنار ایشان در تعمیرگاه رادیو و تلویزیون کار می‌کردم، اگرچه هیچ وقت آدمی فنی نشدم و روحیه مهندسی نداشتم. البته با بضاعت خودم کارهای کوچک تعمیری هم می‌کردم ولی الان در منزل ما اگر چیزی خراب شود نمی‌توانم آن را درست کنم باید برادرم که بر خلاف من، آدمی فنی است به کمکم بیاید و در چنین شرایطی ترجیح می‌دهم بیست هزار تومان خرج کنم تا یک وسیله‌ هزار تومنی را درست کنم. در حال حاضر بهترین لذت و تفریح من کتاب خواندن است. مطالعه‌ای که در کنارش لیوان چایی باشد و باران هم نم نم ببارد.
 
- بهترین کتابی که به تازگی خوانده‌اید چه کتابی بود؟
کتاب" ابر ابله " ترجمه خانم شقایق قندهاری آخرین کتابی بود که آن را در تعطیلات عید خواندم. در مجموع ذهن فضولی دارم و همه چیز می‌خوانم.
 
- چه کتابی را برای مطالعه به مربیان کانون پیشنهاد می‌دهید؟
کتاب خاصی را نمی‌توانم پیشنهاد دهم چرا که کتاب خوب برای هر سلیقه‌ای مفهوم خاصی دارد ولی من کتابهای اخلاق را می‌پسندم و هر وقت این گونه کتاب‌ها را به من بدهند آن را می‌خوانم، بارها و بارها آنها را می‌خوانم و هیچ وقت از آن خسته نمی‌شوم. آخرین کتاب اخلاقی"بنیادهای اخلاق اسلامی" از علامه سید عبدالله شبر و استاد حایری تهرانی بود.
 
- شما به دیدن فیلم هم علاقه دارید، کدام فیلم در جشنواره فجر بیشتر نظر شما را جلب کرد؟
 
بله. فیلم‌های جشنواره را دیدم. فیلمی که مرا بسیار تحت تاثیر قرار داد، فیلم «چ» ابراهیم حاتمی‌کیا بود. لطافت نگاه حاتمی‌کیا به چمران در این اثر برایم دلچسب بود و این نگاه را دوست داشتم. همچنین نگاه خانم نرگس آبیار در فیلم شیار 143 واقعا متفاوت بود، تاکید می‌کنم متفاوت بود. می‌توانم بگویم تاکنون هیچ کس غربت مادران شهدا را این‌گونه نشان نداده بود. به تصویر کشیدن و نشان دادن این غربت و مظلومیت، برایم بسیار احترام برانگیز بود. بازی خانم مریلا زارعی را هم فوق‌العاده دیدم. به نظرم نگاه خانم آبیار نگاه خوبی بود، طمانینه و درنگ‌هایی که در فیلم وجود داشت یک حس نوستالژیک را برای بچه‌هایی، شبیه ما، فراهم می‌کرد. البته بعید می‌دانم جوان‌ترها، مخاطب این فیلم باشند. شیار 143 خاطراتی را به نسل ما یادآوری می‌کرد که  فکر می‌کنم نسل جوان کمتر با آن حال و هوا ارتباط برقرار کند و این فیلم بیشتر برای نسل ما ساخته شده بود.
من پیش از این بارها برای مادران شهدا نوشتم و به آنها فکر کردم. واقعا نمی‌دانم شاید من احساس خوبی نسبت به این فیلم داشتم چرا که من‌ را به یاد داستانک‌های خودم، می‌انداخت. داستانی که این طور شروع می‌شود: «یک روز پسر از خانه رفت و 14 سال است که هر روز وقتی صدای زنگ می‌آید، زن آسیمه‌سر به حیاط می‌رود و چادر به سر می‌کند و می‌پرسد: مادر! رضا تویی؟» این تمام قصه‌ غربت مادران شهید است. در ادامه گفته ام: « آمدی و داغ 14 ساله‌ام را دوباره تازه کردی/ و شانه‌هایی که یک استخوان شکسته را تاب نیاورد.» برای من، این ماجرا زنده است. اما برای مخاطب امروز، فاصله‌دار بود. شاید هم باید همین‌جا، یقه‌ خودمان را بگیریم که نتوانسته‌ایم حرف‌هایمان را برای نسل امروز ترجمه کنیم. ما هنوز در دوران کودکی خودمانیم و با احساس‌های خودمان حرف می‌زنیم. همه کودکی من در کتابخانه 2 برایم یک نوستالژی است و اکنون بعد از 40 سال در همان کوچه‌ها قدم می‌زنم تا خاطراتم زنده شود. به محله کودکی‌ام رفتم و تمام کوچه را دوباره مرور کردم. آن کوچه بزرگ‌ترین و شادترین کوچه تاریخ بود.
وقتی وارد کتابخانه 16 کانون -پشت مهدیه و کنار یک بلور فروشی- می‌شدم از پله‌ّها پایین می‌رفتم. سمت راستم کتاب‌های علمی بود و من مثل یک کفتر جَلد، به سراغ کتاب‌ها می‌رفتم و بی‌قرار بودم. همانطور ایستاده کتاب می‌خواندم و مربی، مرا می‌نشاند. درکتابخانه هم همیشه صدای ارف می‌آمد که آموزش می‌دادند و این، دلنشین‌ترین صدا برایم بود.
 
- نام مربیان‌تان را به خاطر می‌آورید؟
متاسفانه در به‌خاطر سپردن اسم‌ها مشکل دارم حتی شماره تلفن منزل را هم به یاد ندارم.  مهربانی‌شان تصویری همیشگی است، مهربان و دوست داشتنی بودند و خاطره و تصویر خوبی از آنها به یادم هست.
 
- در زمان عضویت‌تان در کانون به کدام فعالیت بیشتر علاقه نشان‌ می‌دادید؟
من از همان دوران کودکی در یک بلور فروشی کار می کردم و چندان وقت فراغتی برای انجام فعالیت‌ها‌ی کانون نداشتم. خیلی از کتاب‌های کانون را در همان دوران روی چهار پایه‌ کنار دکان می‌خواندم. من از سوم دبستان کار می‌کردم و همیشه هم کار کردن را دوست داشتم. از فرهنگ کار خیلی آموختم و تجارب خوبی به‌دست آوردم. در پاسخ به سوال شما باید بگویم اگر چه وقت کافی نداشتم که در جلسات کانون شرکت کنم، اما چون قصه‌گویی را خیلی دوست داشتم در بعضی جلسات کنار گود قصه‌گویی می‌نشستم و با اشتیاق به قصه‌های خانم مربی گوش می‌دادم و لذت می‌بردم. بعد از قصه هم با هم گفت‌وگو می‌کردیم. این جا می‌خواهم یک خاطره نه چندان خوشایند را هم تعریف کنم. آن سال‌ها برنامه‌ای بود که شب‌ها خانمی می‌آمد به نام خانم عاطفی در تلویزیون و قصه تعریف می‌کرد. من خیلی قصه‌هایش را دوست داشتم و به محض رسیدن به خانه تلویزیون را روشن می‌کردم و قصه‌هایش را می‌شنیدم. یک بار کتابخانه 2 کانون، ایشان را دعوت کرد و او برای‌مان قصه‌ای تعریف کرد. در آن زمان من کلاس پنجم درس می‌خواندم و قصه‌ای نوشته بودم به نام «گنج پنهان»، که اولین قصه‌ام بود. این قصه را به خانم عاطفی دادم و گفتم: می‌شود یک بار هم قصه مرا در برنامه تلویزیون بخوانید؟ خانم عاطفی هم با مهربانی قبول کرد و آن را از من گرفت. الان حدود 40 سال است که هم‌چنان منتظرم ایشان قصه‌ام را بخواند. من در این جا می‌خواهم به یک آفت اشاره کنم و آن این است که هیچ وقت به بچه‌ها قول ندهید، مگر این که به آن عمل کنید. ما ساده قول می‌دهیم و فکر می‌کنیم بچه‌ها، بچه هستند. ولی من هنوز دوست دارم قصه‌ام خوانده شود. خاطره دیگری که دارم از کتاب دومم است که در سال سوم راهنمایی نوشتم و اتفاقی افتاد که خیلی توی ذوقم خورد و هیچ‌گاه خاطره‌اش را فراموش نمی‌کنم. مادر خدا بیامرزم با این‌که از سواد کمی برخوردار بود خیلی مثل و متل می‌گفت و من از کلاس اول راهنمایی هر چه مثل و متل از مادر، مادر بزرگ و پدرم می‌شنیدم، یادداشت می‌کردم در یک دفتر 120 صفحه‌ای. این‌ها را بدون این که بدانم دهخدا چنین کتابی دارد جمع‌آوری و دسته‌بندی کردم ولی خدا را شاهد می‌گیرم و روحم هم خبر نداشت از کتاب دهخدا  و با خودم فکرمی‌کردم یک کسی باید این کار را بکند. بنابراین همه ضرب‌المثل‌ها را با موضوعات خاص، دسته‌بندی کردم و عنوان آن را هم گذاشتم «سیری کوتاه در فرهنگ عامه ایران» و در پرانتز هم نوشتم «ضرب‌المثل» و پایین آن نیز نوشتم «محمدعلی شامانی». کتاب را بردم به دبیر ادبیاتم نشان دادم تا نظرش را بشنوم. او با تمسخر به من نگاه کرد و گفت تو چه کار کردی؟! رفتی از روی کتاب دهخدا نوشتی؟!
حالم گرفته شد در حالی‌که من واقعا آن کتاب را ندیده بودم اصلا مجال نداشتم که این کار را بکنم. بعد‌ها در دانشگاه، کتاب بسیار عظیم دهخدا را دیدم. اثری که با کتاب من خیلی خیلی فرق داشت ولی در عین حال نوشتن آن کتاب برایم فایده زیادی داشت. چون من الان عین همان هزار مثل را حفظم. من یادگیری‌ام از گوش خیلی خوب بود و درس‌هایم را خوب یاد می‌گرفتم ولی حوصله جواب دادن نداشتم و بیشتر نمره‌هایم 12 یا 13 بود. در عوض می‌توانستم خوب درس بدهم و همیشه معلم خوبی بودم. به هم‌کلاسی‌ها و سال‌های پایین‌تر از خودم درس می‌دادم و خوب هم درس می‌دادم. ولی هیچ‌وقت حوصله امتحان را نداشتم، همیشه کوتاه‌ترین جواب را می‌نوشتم و بلند می‌شدم می‌رفتم.
 
- یکی از اولین کارهای شما «سحر پرنده‌ مهربان» است، شما چند سال‌تان بود که آن را نوشتید؟
این کتاب اولین کارم بود که در سال 1363 چاپ شد، من آن را سال1361 نوشته بودم فکر می‌کنم بالای بیست و چهار بار انتشار پیدا کرده است. بعد از آن، «شکوفه خونین» را نوشتم و آخرین کتابم «مراقب دوستم باش» بود. با این کتاب آخری ارتباط بهتری برقرار کردم و خیلی دوستش دارم. مثل «بچه‌ ته تغاری‌ام» می‌ماند و چون در مورد پیامبر(ص) است، بیشتر دوستش دارم و نوع نگاهم در این کتاب متفاوت است؛ البته شاید خودم این‌گونه فکر می‌کنم. نمونه این کتاب و مطالبش را جایی ندیدم و شاید کل کتاب هم بیشتر از 10 خط نباشد.
 
- حالا شما پس از سال‌ها فاصله گرفتن از کانون، دوباره به مجموعه بازگشته‌اید چه ارزیابی از وضعیت فعلی کانون دارید؟
ببینید یک تفاوت اصلی بین دوستان کانونی و دیگران وجود دارد و آن نازک خیالی‌های کودکانه‌ و سادگی‌های آنهاست که به نظر من آنها را متمایز می‌کند و از همه مهم‌تر، خداحافظی نکردن آنان با دوران کودکی‌شان است، حسی که به نظرم هنوز در کانون وجود دارد. البته باید اذعان کنم که متاسفانه من و برخی از مربیان کانون کمی بزرگ شده‌ و با دوران کودکی‌مان فاصله گرفته‌ایم، کمی سخت شده‌ایم ولی هنوز هم به نظرم کانون زیباست و باغچه‌ آن می‌تواند  اطلسی‌های رنگارنگ هدیه بدهد. چرا که هنوز بسیاری از دوستان من نشاط کودکی و آن صلابت، صداقت و دوست داشتن‌ها را حفظ کرده‌اند. هنوز عاشق‌اند و عاشقی را فراموش نکرده اند، اینها به نظر من قشنگ است اگرچه بعضی‌های‌مان بزرگ شده‌ایم. تاکید می‌کنم فقط بعضی‌ها، نه همه. این بزرگ‌شدن‌ها مانع می‌شود که رقص ابر را بفهمیم.
 
- در بین آثار شما تعداد زیادی کتاب‌های مذهبی به چشم ‌می‌خورد و خیلی‌ها شما را به عنوان یک نویسنده کتاب‌های مذهبی می‌شناسند. دوست داریم بدانیم سیاست‌های کانون در دوره‌ مدیریت جدید در حوزه‌ تربیت دینی چیست و در این رابطه چه تدابیری اندیشیده شده است؟ البته مربیان کانون شاهد تغییراتی هم در جشنواره‌های رضوی بودند که شاید این تغییرات سازنده‌تر باشد.
به نظرم ما سال‌ها بدون فهم درست، از دین سخن گفتیم. می‌توانم بگویم بسیاری از ما وقتی حرف از دین می‌زنیم به واقع، دین را نفهمیدیم. دین روش زندگی است. به ما یاد می‌دهد که چگونه زندگی کنیم. گاهی ما از دین، رفتار دینی و تربیت دینی صحبت می‌کنیم در حالی که به درستی دین، رفتار دینی، تربیت دینی حتی تولید دینی را  نمی‌شناسیم و به فرم و ظاهر بسنده کرده‌ایم و به کارهایی نازل و شعاری. «مثل نسیم» را با همین رویکرد نوشتم. یعنی می‌خواستم با نوشتن این کتاب بگویم می‌شود خیلی ساده، حرف دینی زد. پیامبر(ص)، صلح کل است و نماد عاشقی و ما هیچ‌گاه ایشان را این‌گونه به جهانیان معرفی نکردیم. حتی نگفتیم که ایشان چه‌گونه به هستی نگاه می‌کنند. وقتی به سراغ پیامبر(ص) می‌رویم می‌بینیم که ایشان با تمام هستی عاشقانه‌گی دارد. به درخت که می‌رسد آن را نوازش می‌کند و با او حرف می‌زند و البته به ما یاد می‌دهد که پرهیز کنیم از این‌که: حتی شاخه‌ای از آن را بشکنیم. این یعنی چه؟ اصلا ما این را نمی‌فهمیم. در کتابم همین روایات را که شما به کرات شنیده‌اید، این‌گونه بازنویسی کردم. «آرام و صبور بر تن درختان دست می‌کشید و به آوازی که در آوند‌ها جریان داشت، گوش می‌سپرد... می‌گفت هرکس شاخه درختی را بشکند، بال فرشته‌ای را شکسته.» این متن حدیثی است که من آن را با نگاه پیامبر (ص)ترکیبش کردم. ما وقتی اسیر ظاهر می‌شویم شروع می‌کنیم به تولیداتی  کم ارزش، چه در تولید کتاب چه در تولید فیلم و... که در آنها، ظاهرگرایی حرف اول را می‌زند.
دین به واقع روش زندگی را به ما می‌آموزد و خصلت‌هایی مانند مردم‌داری، خیرخواهی، انصاف، دوست‌داشتن و ... را به ما می‌آموزد. «آن‌چه را برای دیگران نمی‌پسندی برای خود مپسند.» دین، غیر از این چیزی نیست و کسی را می‌توان دین‌دار نامید که روش زندگی درستی را در پیش بگیرد. خدا دین را قرار داده تا ما آدم‌‌ها در کنار هم زندگی کنیم و به هم فرصت دهیم تا لحظه‌ای به تامل بنشینیم، فکر کنیم و شکوه هستی را ببینیم و به باور من، هر نوشته‌ای که این کار را بکند یک نوشته‌ دینی است. در حالی که ما فکر می‌کنیم وقتی حرف از دین می‌زنیم باید در فرم خاصی عنوانش کنیم و این اتفاق در بعضی آثار دیده می‌شود و البته بعضی، ناخواسته تصاویر بدی از دین را به نمایش گذاشته‌اند.
 
- آمارها به ما می‌گویند حدود 12 میلیون دانش‌آموز در کشور داریم که تنها 350 هزار نفر از آنها عضو کانون‌اند. برای توسعه کتابخانه‌های کانون در کشور آیا تدابیری اندیشیده‌اید؟
توسعه را مربیان رقم می زنند. توسعه نیاز به ساختن ساختمان جدید ندارد. نیازی هم نیست که نیروهای جدیدی را به‌کار بگیریم. معتقدم با ظرفیت‌های موجود هم می‌توان فرهنگ را توسعه داد. یک مربی با انگیزه دانا و خلاق می‌تواند خیلی کارها انجام دهد. شاید آنچه این روزها کم‌رنگ شده انگیزه‌های ماست و شاید هم انگیخته‌های ما باشد. واقعا نمی‌دانم، ولی فکر می‌کنم که نیازی نیست شما همه مخاطبان را هدف بگیرید. البته خوب است که این طور فکر کنید. ولی اگر از همان 350 هزار کودک و نوجوانی که عضوند، بتوانیم درست مراقبت کنیم شاید بتوانند خیلی خوب، فضای سرزمین‌مان را معطر کنند.
 
- ولی بسیاری از بچه‌های روستاها و شهرها به کانون نیاز دارند.
این که ما کتاب‌خوانی را گسترش دهیم یک نگاه است و این که ما کتابخانه تاسیس کنیم چیز دیگری است. مثل داستان مسجد ساختن و نماز گزاران است. مسجد ساختن به معنی تربیت نمازخوان نیست. گاهی مسجد می‌سازیم و فقط ساخته‌ایم، اما فایده ندارد باید نمازخوان تربیت کرد. ما همیشه اسیر ساختمان و ساختاریم و می‌گوییم باید ساختمان ساخته شود. ولی غافل از این که بیش از هر چیزی به مربی نیاز داریم. مربی است که خواننده می‌سازد. مربی است که اشتیاق دانایی ایجاد می‌کند. مربی است که آدم‌ها را حرکت می‌دهد و البته این مربی کسی است که خودش آموخته، لذتش را چشیده و عمل کرده و هنوز با خودش فاصله نگرفته و در خودش رسوب نکرده است.
بگذارید این‌جا نگرانی‌ام را به شما بگویم. من خیلی نگران خودمان هستم. ما این روزها خیلی سنگین شده‌ایم. اینرسی[1] سکون، دارد ما را از پا در می‌آورد. راستش اصلا فکر نمی‌کردم این اینرسی، دامن گیر کانون هم شده باشد. من فقط دغدغه‌ام را گفتم. من هنوز مثل بچگی‌ها، حرف‌هایم را صادقانه می‌زنم. این را همه می‌دانند و الان به این فکر می‌کنم که چه‌گونه می‌شود کاری کرد که این اینرسی بر ما غلبه نکند؟
 
- آمار دادن و گزارش نوشتن، نقشی در این اینرسی داشته است؟
متاسفانه ما فقط می‌خواستیم آمار‌ها را بالا ببریم غافل از این که این گزارش‌سازی‌ها به فرصت‌سوزی تبدیل شده و شرایطی را ایجاد کرده که ما کنار بچه‌ها نباشیم. در حالی که کانون خیلی با کمیت‌ها سر و کار نباید داشته باشد این کمیت‌ها عامل فریب‌اند و همیشه خوب نیستند.
البته این را هم بدانید همه‌ ما میل داریم به نوعی، بانک‌دار باشیم و جایی از ما بخواهد که گزارش بدهیم. بدمان هم نمی‌آید از این که گزارش دهیم و به همین دلیل تمکین کردیم و خودمان را فریب دادیم.
 
- در ادامه‌ همین بحث، آیا بهتر نیست برای پوشش‌دادن به تعداد بیشتری از جامعه‌ هدف، به سمت فضاهای مجازی و اینترنت برویم و تسهیلاتی را برای بچه‌هایی که به کتابخانه‌های کانون دسترسی ندارند فراهم کنیم، تا از امکانات کانون بی‌بهره نمانند؟
همیشه یک هراسی در ما هست به نام نوهراسی و همیشه از کارهای نو هراس داریم. فن‌آوری، چیز بدی نیست. فقط ما باید درک‌مان را در مورد آن تغییر بدهیم. شما وقتی می‌خواهید با مخاطب‌تان راحت حرف بزنید، ابزارهایی پیشرفته به کمک شما می‌آید. ما در برنامه‌های‌مان گاهی کارهایی انجام می دهیم که به ظاهر خوب است ولی برای قرار گرفتن در موزه. ما نمی‌خواهیم موزه‌داری کنیم. کارهای اصیل را هم نفی نمی‌کنیم. هرگز نمی‌گوییم کسی کتاب نخواند بلکه باید از این ابزارها برای خواندن و شنیدن استفاده کنیم. ببینید به نظر من پرتال مرکزی کانون در این زمینه می‌تواند یک سایت تعاملی (اینتراکتیو) باشد و مخاطب به صورت جدی در فضای آن حضور داشته باشد، حتی برای کتاب‌خوانی. یادمان باشد آدم‌ها وقتی خلق می‌کنند، می‌توانند موثر باشند. ما این فرصت خلق را از آدم‌ها می‌گیریم. اجازه دهیم تا می‌توانند تولید کنند، بنویسند، نقاشی بکشند، خلق کنند و به نقد بکشند. این اتفاق کجا باید بیفتد؟ و کجا می‌توانند این کارها را انجام دهند؟ معلوم است که در یک فضای مجازی خیلی راحت‌تر می‌توان همه‌ این کارها را انجام داد. ببینید الان در یک فضای کوچکی که دوستان کانونی در وایبر((viber ایجاد کردند - جدای از این که گاهی یک نوع (ببخشید مجبورم واژه را به کار ببرم) لمپنیزم را ترویج می‌کنیم - ولی باز هم در همان فضای لمپنیزم هم دارد اتفاق خاصی می‌افتد. ما آن فرصت تضارب آرا و رشد را برای خودمان نتوانسته‌ایم هدایت کنیم. ما به روزمرگی عادت کرده‌ایم. در همان فضاها هم مشغول مرور همین روزمرگی‌ها حتی در فضاهای جدید هستیم. در حالی که این فضاها، فرصت بسیار خوبی را برای دیالوگ و به چالش کشیده‌شدن و حتی تجربه‌ کردن «شرم ندانستن» را فراهم می‌کند. اینها فرصت‌هایی است که می‌شود در آن فضا ایجاد کرد. ولی گاهی با یک پاسخ،‌ می‌بینیم دوستی‌ها به هم می‌ریزد. به قول شازده کوچولو که می‌گفت: «گاهی حرف‌ها باعث سوتفاهم است» ما باید حرف زدن را یاد بگیریم. مشکل این نیست که فضاهای جدید ممکن است هراس داشته باشد. مشکل این است که بلد نیستیم با هم‌دیگر حرف بزنیم. مشکل این است که به آدم‌ها احترام نمی‌گذاریم و از آرا متفاوت آنان استقبال نمی‌کنیم و فکر می‌کنیم ما دانای مطلق هستیم. مشکل ما اینجاست، اگر این را درست کنیم بقیه‌اش حل می‌شود و فضاهای جدید به حل این مشکل کمک می‌کند.
 
- در عین حال فضاهای مجازی می‌تواند به بچه‌ّ‌های دارای نیازهای ویژه هم کمک کند برخی از این بچه‌ها در کتابخانه‌های فراگیر در کنار دیگر بچه‌ها از فعالیت‌های کانون استفاده می‌کنند. اعضای کانون، این بچه‌ها را می‌بینند و از نزدیک با آنها ارتباط می‌گیرند. از نظر مربی‌ها این بچه‌ها از لحاظ توانایی هیچ تفاوتی با دیگر اعضا ندارند. ولی مشکل رفت‌و‌آمد آنها، مسیرهای طولانی خانه تا کتابخانه و مشکلات دیگر گاهی باعث می‌شود خیلی از این بچه‌ها از امکانات کانون محروم شوند. اما آنها دوست دارند از این فعالیت‌ها استفاده کنند. یکی برای‌شان قصه بگوید و یکی کتاب بخواند فکر می‌کنم ایجاد یک فضای مجازی در کانون برای این بچه‌ها بسیار خوب است. نظر شما چیست؟
اینها می‌تواند تسهیل‌کننده باشد و معتقدم فن‌آوری در این زمینه به ما کمک می‌کند. این مساله برای تولید دانش و لذت بردن از آن یک اصل است. اصل دوم این است که نباید بین این بچه‌ها و دیگر اعضا تفکیک قائل شویم. من فکر می‌کنم تمام کتابخانه‌های ما باید فراگیر باشد. سال‌هاست در دنیا که چنین مدارسی برچیده شده و این بچه‌ها در مدارس عادی درس می‌خوانند. ما اینجا به لحاظ تاریخی خطایی کردیم و می‌ترسیم بگوییم خطا کرده‌ایم. البته مطلع هستم در یک دوره‌ای که آقای دکتر قدمی رییس سازمان استثنایی بود، تلاش‌ کرد یک پوشش فراگیر در همه‌ مدارس ایجاد کند و همه را بپذیرد. ولی به نظر من الان - به غیر از برخی از آنها که آموزش‌پذیر به معنی خاص نیستند و در شرایط ویژه‌ای به سر می‌برند - بقیه می‌توانند در فضای عادی باشند. اینها بخشی از زندگی ما هستند ما کنار همین‌ها می‌فهمیم و تجربه می‌کنیم. آدم‌ها کنار هم‌دیگر یاد می‌گیرند. آن که نابینا است و ناشنوا و ناتوانی حرکتی دارد، نباید تفکیک کنیم و اینها را از زندگی بچه‌های مردم جدا نکنیم. ما وقتی اینها را می‌گیریم به‌واقع واقعیت‌های زندگی را از بچه‌ها دریغ می‌کنیم و آنها را نمی‌توانیم برای فردا آماده ‌کنیم. من هنوز غبطه می‌خورم وقتی می‌بینم مشاغل خاصی برای دوستان نابینای من تعریف می‌شود. یک دوره‌ای من به کمک خواهرم - که معلم نابینایان است -  نقاشی‌های بچه‌های نابینا را بررسی می‌کردیم. این نقاشی‌ها فوق‌العاده بود. آنها چه دنیایی را به تصویر می‌کشند.
وقتی ما کنار آنها قرار می‌گیریم می‌توانیم زندگی را بفهمیم. این روزها ما زندگی کردن را از بچه‌های‌مان دریغ می‌کنیم. بچه‌ها باید کمی سختی بکشند. کلاً لوس شده‌ایم و بچه‌ها را لوس‌تر بار آورده‌ایم و نمی‌گذاریم آنها زندگی را تجربه کنند در کلاس‌های دانشگاه از بچه‌های دانشجو پرسیدم «آیا تا به حال جوراب‌تان را وصله و سر زانوی شلوارتان را وصله زده‌اید؟ چینی‌بند زن دیده‌اید؟» و بعد توضیح دادم که در قدیم، چینی را بند می‌زدند. یک نگاهی به هم‌دیگر کردند و مثل آدم‌هایی که انگار یک احمق دیده‌اند، به من خندیدند که چه کار احمقانه‌ای است که یک آدم چینی را بند بزند؟ گفتم برای این که به قدری دچار فقر واژه شده‌اید که نمی‌فهمید بین این واژگان شما و نحوه تفکر شما رابطه‌ای برقرار است. زبان تفکر، واژه است. ما این روزها از گفتن این واژه‌ها به بچه‌های‌مان دریغ می‌کنیم. در تجربه‌ها هم همین طور است. وقتی به بچه می‌گوییم کرم شب‌تاب، نمی‌فهمد. واقعا نمی‌داند کرم شب تاب یعنی چه؟ رنگین کمان را فقط در تابلو به او نشان داده‌ایم.
 
- آقای دکتر! مربیان کانون مایلند بدانند کسانی که در سطوح بالای مدیریتی برای آنان تصمیم می‌گیرند، قرار است چه تغییراتی در کانون ایجاد کنند؟ به ویژه مشاوری که خود روزی عضو کانون بوده است. برای خوانندگان فانوس بفرمایید آیا حال و روز کانون بهتر خواهد شد؟
اجازه بدهید پیش از پاسخ به سوال شما نظرم را در مورد فانوس به صراحت بیان کنم. ببینید من سردبیر 32 نشریه بودم. راستش اگر چنین نشریه‌ای را به من بدهند بدون درنگ کنار می‌گذارم. اصلا من را جذب نمی‌کند و مثل یک خبرنامه می‌ماند. به نظرم به جای استفاده از خبرهای تکراری، باید اجازه دهید برای شما بنویسند. مربیان در این نشریه در حاشیه هستند، آنها را از حاشیه به متن بیاورید. مهم این است که مربی احساس کند که این همان فضایی است که دوستش دارد و از آن می‌آموزد. باید این نشریه را کنار تخت‌خوابش بگذارد، ورق بزند، مثل کتاب قصه، بخواند و بعد بخوابد. من راستش با فانوس ارتباط برقرار نکردم. البته سخت سلیقه هم هستم. شکل نشریه و صفحه‌آرایی آن به ویژه سیاه بودن بخشی از نشریه چندان جالب نیست و نشریه شما مشکل سفید‌خوانی هم دارد در مجموع به نظرم این یک اصل بسیار مهم است که مخاطب را عاقل فرض کنیم. مربیان ما انسان‌های  فهیمی هستند.
 
- و خبر خوب؟
خبر خوب دارایی‌های ما هستند. مربیان ما بهترین دارایی کانون‌اند و کانون با دارابودن آنها، بسیار ثروتمند است. چرا که انسان‌هایی دوست داشتنی در آن، مشغول فعالیت‌اند.  اما روش ما این است که تا خبری محقق نشده، آن را بازگو نکنیم. امروز دیدم در وایبر یک چیزی را به هم می‌گفتند که دقیقا آن را از قبل پیش‌بینی می‌کردم. به واقع اصل عدالت بسیار زیباست و سعی می‌کنیم حواس‌مان به همه باشد به‌ویژه به مربیان قراردادی و پاره‌وقت. اجازه بدهید قولی ندهیم، اگرکاری انجام شود و اتفاقی بیفتد، آن‌گاه همه مطلع خواهند شد. بگذارید این قدر حرف نزنیم و دیگران عمل ما را ببینیند.
 
- حالا نقش مشاوران در این میان چیست؟ یعنی قرار است چه کاری انجام دهند؟
با این مشاوران قرار است به تصمیم‌های جدی‌تری برسیم. ببینید در گام اول تصمیم گرفته شد اندک تغییری در حوزه‌ معیشت همکاران انجام شود. با خودمان عهد کردیم که همه توان‌مان را بگذاریم و راه‌کارهای قانونی را برای حل این مشکلات پیدا کنیم. اگرچه این تغییر اندک است اما همکاران باید بدانند واقعا دلمان می‌خواهد این مشکلات را حل کنیم. من می‌دانم مربیان ما بسیار خوب و کم‌توقع هستند. کارهای دیگری هم داریم انجام می‌دهیم. شما یک دفعه می‌شنوید که فلان جشنواره - که سال‌ها روی دوش شما سنگینی می‌کرد - دیگر نیست. خوب باید ببینید از کجا به این تصمیم رسیدند؟ این فرآیند را دیده‌ایم و تحلیل شده و همه گفته‌اند که این چه فشاری است که به مربیان تحمیل می‌شود؟ و این فشار بر روی مربیان چه تاثیر و پیامدهایی دارد؟ تا این که به این نقطه رسیده که مدیرعامل یک تصمیمی را اتخاذ کنند. دنبال این نباشید که کوهی را جابه‌جا کنیم. هنر مشاوران این است که یک نه را بله کنند و یک بله را نه. همه‌ هنر مشاوران همین است. منتها برای این کار باید ساعت‌ها بخوانند و بنویسند و با آدم‌ها صحبت کنند و به این تصمیم برسند. چرا که مشاوران به عنوان امین سازمان و مدیرعامل، باید برسند به این‌که کدام کار درست است؟ در این راه باید منافع سازمانی، منافع مربیان، دانش‌آموزان و منافع کشور را لحاظ کنیم.
در مجموع تاکید ما این است که همه‌ راه‌ها باید به مراکز کانون ختم شود. به اعتقاد من ستاد را باید کمی سبک کنیم چه خبر است این قدر ستاد را سنگین کرده‌ایم؟ در حالی که اصل کار باید در مرکز اتفاق بیفتد. مراکز ما باید شاداب و دوباره سرزنده شوند. ما باید تمامی دارایی‌های خود را با آنها تقسیم کنیم و حواس‌مان به مربیان داخل مراکز باشد، چون آنها در خط اول قرار دارند. یک اصطلاحی آقای سلیمانی مشاور ایثارگران آقای حاجیان‌زاده دارند و مثال می‌زنند که در درس آمادگی دفاعی، واژه‌ای است به اسم «لجمن» به معنی لبه‌ جلویی منطقه نبرد. حالا این لبه‌ جلویی منطقه‌ نبرد ما مرکز است. البته اینجا نبرد نیست. اینجا عرصه‌ گفت‌و‌گو و ایجاد فرصت است. مربیان ما کوچه‌ها را آب می‌زنند تا بچه‌ها بیایند و آن اتفاق اصلی در مراکز بیفتد. به همین دلیل باید خستگی را از مربیان‌مان بگیریم هم از مربیان، هم از فضای مراکز و به آنها اجازه دهیم که تجدید قوا کنند. اذعان می‌کنم که ما در این سال‌ها حواس‌مان به مربیان نبوده و امیدوارم که مراقبت کنیم تا حال مربیان کانون و مراکز آن بهتر شود.
 
- و این مشاوران اغلب از محیط‌های علمی و دانشگاهی وارد کانون شدند.
فکر می‌کنم انتخاب مشاوران علمی و پژوهشی رویکرد ما را نشان داد. وقتی یک استاد دانشگاه را می‌آوریم و کاری به او واگذار می‌کنیم، یعنی بنا داریم این پیوند بین کانون و دانشگاه برقرار شود و ما تلاش خواهیم کرد فاصله کانون با دانشگاه را کم کنیم.
 
- در پایان دو سوال کوتاه: تعریف شما از مربی و کتابخانه؟
مربی کسی است که با باز کردن دست‌هایش زندگی را پیشکش آدم‌ها می‌کند.
کتابخانه: آرزوی دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و پیری من.


 

منبع:پایگاه خبری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان تهران


[1](فیزیک) خاصیت تمایل جسم به حفظ حالت سکون یا ادامه حرکت با سرعت ثابت خود و مقاومت در برابر تغییر سرعت