امیر سحرخیزششم مرداد سال ۹۶ خبر آمد که «وحید نصیریان» درگذشت؛ خبری دردناک برای جامعه انیمیشن که خیلیهایشان یا با او رفیق بودند یا همکار...
«وحید نصیریان میتوانست خوب نقاشی بکشد، انیمیشن و مجسمه بسازد و به هر نحوی که میخواست خودش را خوب بروز دهد ولی بخت من این بود که او انیمیشن را انتخاب کرد تا این فصل مشترک، بهانهای برای آشناییمان باشد.
او پوسته ظاهری شادی داشت و بسیاری از دوستان و نزدیکانش خندههای او را که دیوار را میلرزاند به یاد دارند و به خاطر دارند که چقدر اهل شیطنت بود. کمتر کسی بخش غمگین او را که پشت این ظاهر خندان بود، میشناخت؛ بخشی که اتفاقاً بسیار بر او قالب بود و این موضوع را تنها کسانی درک میکردند که بسیار به او نزدیک میشدند. اما همچنان اولین چیزی که از او به خاطر همه میآید وحید خندان است.
رفاقت ما به زمانی برمیگردد که من حدوداً ۲۳، ۲۴ ساله بودم و تازه اولین فیلمم را ساخته بودم، درحالیکه وحید چندمین فیلمش را ساخته بود. در صف فیلمسازانی که میخواستند از انجمن سینمای جوان کولهپشتی بگیرند ایستاده بودیم! بعد از گرفتن کولهها با هم در خیابان گاندی نزدیک به ۲۰ دقیقه پیادهروی کردیم و آن ۲۰ دقیقه ما را بهاندازه ۲۰ سال به هم نزدیک کرد.
یادم میآید یکبار از طرف مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی به نمایشگاهی در دوبی رفتیم. همه با کلی تشکیلات آمده بودند و دارایی گروه ما فقط یک لپتاپ من و یک پوستر بود. او حسابی با همه رفیق شده بود مثلا با مسئول غرفه کناری پلیاستیشن بازی میکرد حتی سعی میکرد به خارجیها کلمات فارسی یاد دهد، اما کلمات را اشتباهی یادشان میداد مثلا به جای خوشبختم یادشان داده بود که به فارسی بگویند...؛ بگذریم! همین موضوع حسابی سوژه خنده ما شده بود چون آنها واقعاً نمیدانستند چه چیزی میگویند و وقتی ایرانیها را میدیدند از آن کلمات استفاده میکردند.
جای وحید نصیریان در یازدهمین جشنواره پویانمایی تهران خالی است؛ اویی که همیشه پای صحبتهای رفیقانه و درگوشی بود. فضای این جشنواره برای من دائماً حضور او را یادآوری میکند. دلم برایش تنگشده و حس خوشایندی را که از بودنش در فضای جشنواره میگرفتم دیگر ندارم.
او که همیشه پای ثابت حرفهای دورهمی بود، دیگر نیست. دیگر نیست تا با هم درباره دیگران حرف بزنیم. باهم بخندیم و خاطراتی بسازیم که نمیتوانم در این یادداشت و یا هرجایی دیگری تعریفشان کنم. تقریباً هرروز به چندین دلیل یادش میافتم حداقل برای اینکه خانهام با خانه قبلی وحید تنها دو کوچه فاصله دارد.
بهغیراز این نزدیکی خانههایمان، عکسی با او دارم که در جشنواره فیلم کوتاه گرفتیم. یادم نیست چه دورهای بود، اما عینکهایمان را باهم عوض کردیم. او همیشه پایه هر نوع دیوانهبازی بود و نیاز نبود وضعیت خاصی باشد تا بخندیم و شوخی کنیم.
آخرین بار جایی با هم در جشنوارهای جزو هیات انتخاب و داوری بودیم. بعدش چندین بار با هم قرار گذاشتیم تا در مورد کار بعدیاش صحبت کنیم اما همیشه اتفاقی میافتاد که این قرار عقب بیفتد.
آخرین بار گمان میکنم سه ماه قبل از فوتش او را دیدم. قبلترش برای مدتی به ترکیه مهاجرت کرده بود. میدانستم آنجا جای او نیست و دلم میخواست بازگردد ولی وقتی برگشت بیشتر اذیت شد.
همه این مسائل باعث میشود دلم برایش بیشازپیش تنگ شود، جایش برای من و برای ما بیشازپیش خالی باشد و به یادش باشیم.