به گزارش روابط عمومی اداره کل کانون فارس، مدیر کل و کارکنان این اداره از سعیدرضا کامرانی، جانباز جنگ تحمیلی با اهدای هدیه تقدیر کردند.
مدیر کل کانون فارس ضمن تقدیر از کامرانی گفت: لازم است با گرامیداشت چنین روزی کودکان و نوجوانان را بیش از پیش با ارزشهای انقلاب اسلامی آشنا کرد.
زهرا افتخاری تجلیل از جانبازان را وظیفهای دانست که نشان از ارج نهادن به مقام شامخ آنان است تا این مهم را خاطرنشان شود که جانبازان 8 سال دفاع مقدس از یادها فراموش نمیشوند و ارزش جانفشانیهایشان در خاطرهها مانا و ماندگار است.
دراین دیدار سعیدرضا کامرانی، دلنوشتهای را به همرزمان شهید خود تقدیم کرد:
مرا هم ببر . . .
دل نوشتهای به دوست شهیدم، سعید رضا کاوه
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب،داشتن سر عجب است
تن بیسر عجبی نیست، رود گر در خاک سر سـرباز ره عشق به پیکر عجب است
سلام سعید عزیز
پس از حمد و ستایش پروردگار، امیدوارم سلامم را که از راهی بسیار دور به سویت میآید، پذیرا باشی. البته طبق عادت جملات آغازین نامههایم، دیگر نمیگویم ملالی نیست؛ که ملالی هست و آن هم نه برای شما آسمانیان که برای ما زمینیان ! آن قدر دلتنگت شدم که تاب نیاوردم و با خودم گفتم دلنوشتهای برایت بنویسم. همیشه با عنوان سعید، برایت نامه مینوشتم اما این بار با نام شهید و این، نوشتن را مقداری برایم سخت میکند. بعد هم نمیدانم نامه را در کدامین صندوق پستی بیندازم تا به دستت برسد! ولی در هر صورت مطمئنم که نامهام را میخوانی. چه کنم که قصه، قصهی دل است و فراق. روزی که چشمانت را بستی و از این دنیای دون برای همیشه بار سفر بستی، بیست و سه سال هم نداشتی ولی امروز حدود 32 سال از آن زمان میگذرد و بیشک چشمانت را به دنیایی باز کردی که درک ذرهای از آن برای من امکانپذیر نیست.
به هر حال امروز، روز متفاوتی برای من است که دستم، قلم برگرفت تا دل خاکستری خود را بر صفحهای سپید جاری سازد، تا پلی باشد بین من و تو. آن هم پلی عمودی از فرش تا عرش.
من موقعیت تو را درک نمیکنم ولی تو مطمئناً منظور من را خوب میفهمی. آرایش این کلمات در کنار هم برای کسانی مثل شما که «عند ربهم یرزقونید» شاید جایگاهی نداشته باشد؛ ولی این قطرههای ناچیز، شاید بتواند عطش چند سالهام را مقداری فرو نشاند وگرنه من میدانم که این تشنه را چه با حقیقت آبشار و این ناتوان را چه با وصف گل سرخ. اصلاً سعید رضا کاوه کجا و سعید رضا کامرانی کجا؟
سعید جان! یادت هست لشکر المهدی (عج) با بچههای گردان کمیل، سعید شاهدی، عباسعلی راغب، محمد صفایی، رضا نصیرزاده، غلامرضا قویبازو ، فرهنگ زردشت، محمد علی رهنورد،حسن شمسی، امراله نژاد کودکی، حسن سرپوش، سید عبدالرسول معصومی، شهرام شرقی، علی اکبر علیشاهی، محمود همتی، ابوالفضل صادقی، احمد سالاری و......چه دورانی داشتیم! سلام همه آنها را برسان و به آنها بگو که پشت در ماندن و از قافله جا ماندن خیلی سختی است!
کاش الان در کنارم بودی، هر چند بیشتر سعی میکردی که شنونده باشی تا گوینده و هر گاه ضرورت ایجاد میکرد که سخنی بگویی، به اندکی بسنده میکردی و من متوجه میشدم که اگر سخن گفتن از جنس نقره باشد، بی شک، سکوت از طلاست.
دوست شهیدم، زمان زیادی است که احساس غربت میکنم،خیلیها حرمت خون تو و چون تو را نگاه نداشتند. آخر مگر نه این که عکسهای شما در اکثر گذرگاهها و اسم هایتان در نبش کوچهها، فریاد میزنند که آی آدمها ......اما کو چشمی که سوسویی را ببیند و کو، گوشی که نجوایی را بشنود؟
هنگامی که تمرین خوشنویسی میکنم، قلم نی را برمی دارم و با مرکب لاجوردی به یاد آن روزها که شعری را روی دیوار بیمارستان مخروبه خرمشهر در32 سال پیش نوشتم دوباره میچرخانم:
آه سنگر بی تو من پژمرده ام من در اینجا لاله ها را دیده ام
آه سنگر سرو را ببریده اند آه این جا لاله ها را چیدهاند
سعید جان، من کجا میتوانم تو را فریاد کنم در جاده فاو -ام القصر یا کربلای شلمچه، بمباران جفیر، اروندکنار، جزیره مجنون و.......یادت هست در شلمچه راه را گم کردیم. نیستی که ببینی، امروز من و خیلیها، راه آخرت را هم گم کردهایم.گاهی هم متأسفانه سر خوش از این گمراهی.سعید عزیز، بیا و یکبار دیگر، کنارم بنشین، دستم را بگیر و راه را نشانم بده. من نه تنها لیاقت شهادت را، که لیاقت دوستانی چون شما را هم نداشتم. خوشا به حالتان که جمعتان جمع است.
یادت هست، مجروحان در کانال شلمچه، قمقمههای خالیشان را زیر خاک میکردند که کمتر احساس تشنگی کنند. ولی حالا قضیه، خیلی متفاوت است. باید باشی و ببینی و چه بهتر که نیستی، که دیدن هم ندارد. من نمیدانم الآن کجایی! ولی مطمئنم که حالت بهتر از ماست، خیلی دلم میخواست بدانم درآخرین لحظات زندگی این دنیا چه گفتی! سر به بالین کدامین فرشته گذاشتی و به کدامین آسمان رهنمون شدی! ولی این را خوب میدانم که خیلی مدیون توأم که:
رفتی ولی کجا که به دل جا گرفته ای دل جای توست گر چه دل از ما گرفته ای
شاید من اندک توشهای را که در دوران حماسه و خون، جمع کرده بودم در این سالیان از دست داده باشم، لیکن باز از درگاه خدای بزرگ، ناامید نیستم که: «ایاک نعبد و ایاک نستعین» من چیزی ندارم که تقدیمت کنم؛ ولی از تو خواهشی داشتم:
مرا هم ببر با خودت تا دوباره بخوانم برایت شطی از ستاره