«عروسک‌ها دل‌شان نازک است. آن‌ها طاقت دوری بچه‌ها را ندارند»

من خودم کودکی را دیدم که بعد از تمام‌شدن نمایش به سرعت به سمت سن رفت. یکی از عروسک‌های نمایشی را سفت در آغوش کشید و او را بوسید و این قشنگ‌ترین صحنه‌ای بود که در این سه روز شاهدش بودم.

شیوا جعفریمن فکر می‌کنم عروسک‌ها، یواشکی به بچه‌ها چشمک می‌زنند، بچه‌ها دل‌شان برای عروسک‌ها غنج می‌رود و در همان لحظه دوستی‌های قشنگی بین‌شان شکل می‌گیرد. من اطمینان دارم شب‌ها وقتی بچه‌ها می‌خوابند خواب عروسک می‌بینند. آن‌ها شادمانه دست‌های هم‌دیگر را می‌گیرند و تا اوج آسمان‌ها پرواز می‌کنند. هم‌زمان با آب‌نبات‌های رنگی‌رنگی گوشه لپ‌شان، روی ابرها سر می‌خورند، یک عالمه ستاره می‌چینند و بر سینه‌شان سنجاق می‌کنند و پر می‌شوند از  اکلیل‌های آبی و صورتی و صدای خنده‌شان هفت آسمان را پر می‌کند. رفاقت بین بچه‌ها و عروسک‌ها همین‌قدر ساده، شگفت‌انگیز و دیدنی است.

کودکان و نوجوانان و اعضای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در این سه روز فرصت داشتند تا بر روی صحنه نمایش، زندگی را تمرین کنند. این صحنه فقط صحنه نمایش نبود، صحنه آزمون بود و خطا. مجالی بود برای تمرین همدلی و تلاش دسته جمعی برای اجرای بی‌نقص یک کار گروهی. فرصتی بود برای شکل‌گرفتن دوستی‌ها و رفاقت‌های جدید و تلاش برای کسب تجربه‌های ناب. محکی بود بر میزان مسئولیت‌پذیری و قدرت پذیرش نقد و نظرهای دیگران و احترام به سلایق مختلف. این‌جا فضایی بود برای شرکت در یک رقابت سالم و شیرین و کسب تجربه و پرداختن به ایده‌های نو، خلاق و ابتکاری و بستری بود برای بهتر آموختن و بهتر شدن.

«عروسک‌ها دل‌شان نازک است. آن‌ها طاقت دوری بچه‌ها را ندارند»

عروسک‌ها هم در این چند روز نقل مجلس بودند و به هر سازی که عروسک‌گردان‌ها زدند، رقصیدند. حالا دوباره توی جعبه‌ها به خواب می‌روند و آرام و بی صدا به شهر و دیار خود برمی‌گردند. خدا کند در جعبه‌ها زود باز شود و آن‌ها دوباره در دستان بچه‌ها جان بگیرند، عروسک‌ها دلشان نازک است طاقت دوری بچه‌ها را ندارند.

حالا شمع‌ها یکی یکی خاموش و نورهای رنگی از روی سن حذف می‌شوند، تماشاچیان صندلی‌ها را ترک می‌کنند، آخرین پروژکتور خاموش و دفتر نوزدهمین جشنواره هنرهای نمایشی در آخرین روزهای تابستان ۱۴۰۳ هم‌زمان با در سالن بسته می‌شود.

«عروسک‌ها دل‌شان نازک است. آن‌ها طاقت دوری بچه‌ها را ندارند»

 به امید روزی که رژا به آرزویش برای ساخت یک تانک برسد. همان تانکی که قرار است از لوله‌اش به جای گلوله عروسک بیرون بیاید و درون قلب هر کودک بر روی زمین، جای یک عروسک باشد.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 1 =