تا سالها، حتی پس از گذشت بیست سال هیچیک از دوستانم از جمله دوستان نویسندهام نمیدانستند جز نوشتن کار دیگری هم دارم؛ مگر آنها که از سالهای دور، ازمجله و ... مرا میشناختند و از اتفاق اینجا هم همکار شدهبودیم. به جز این با هیچکس دربارهاش حرفی نمیزدم و کوچکترین اشارهای هم نمیکردم؛ چون برایم اهمیتی نداشت فرقی نمیکرد پشت باجهی یک بانک نشسته باشم یا جای دیگری.
اما رفتهرفته حس شفافی از آن گوشههای ناشناخته که در جان هر آدمی هست از جان من هم سربرآورد؛ چیزی شبیه غبار نوری که از آسمان به پنجرههای مسجد نصیرالملک میرسد و از آنجا هزار رنگ میشود تا خودش را بکشاند روی لچک ترنجهای قالی ایرانی و کور هم اگر باشی نمیتوانی نادیده بگیریاش؛ حالتی بود نزدیک به گذر بیسر و صدای نسیم اردیبهشت لای دست و بال چناری بلند در حیاط امامزادهای دووور و غریب در روستای شمال؛ نسیمی که بوی برگها و علفها و گلگاوزبانها را با بوی باران و تن خاک و بهاره نارنج و آواز سهرهها جوری به هم میآمیزد و فِر میدهد توی هوا که دلت میخواهد همانجا تا ابد روی چمنهای شبنمخورده درازبکشی و دیگر کاری به هیچ کار دنیا نداشته باشی.
به خودم که آمدم، مثل《گنگخوابدیده》بودم که صدای بم ناقوسی در خواب شنیده اما طنین صدا در بیداریاش ادامه داشته و در تمام ذرههای هوای اطرافش نوسان ایجاد کرده است. فهمیدم که باد هم قاصدکها را بیدلیل به سویی نمیبرد. مدتها است همهی دوستانم جوری حال مرا میپرسند که انگار این مرغک مادرم است. حال کانون چطور است؟ خدا امثال شما را زیاد کند و برای کانون نگهدارد .... همه میدانند این پرنده با همه بیپروبالیاش و در همهی فراز و فرودها بسیاری را زیر پر و بال کوچکش پرورانده است.
در فیلم 《آبادان یازده ۶۰》 جملهای کلیدی هست که هربار در بدترین شرایط جنگ در ایستگاه رادیویی تکرار میشود 《اینجا آبادان است و آبادان میماند》اگر ایستگاه رادیویی داشته باشیم میتوانیم هر بار بگوییم 《اینجا کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میماند》.
من آناهیتا آروان هستم، نویسنده و مربی کانونپرورش فکری کودکان و نوجوانان استان گیلان