به گزارش روابط عمومی اداره کل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان کرمانشاه؛ "قصه من و مرغک کانون" به صورت یک دلنوشته از یزدان صفربخش یکی از کارکنان فعال کانون کرمانشاه نوشته شده که نحوه آشنایی وی با کانون پرورش فکری در آن شرح داده شده است.
"قصهی من و مُرغکِ کانون"
نوجوان بودم و خسته، نه فقط از درس و مدرسه، که از خودم. از آن پسربچهای که پُشتِ سرش فقط کارنامههای مَردودی بود و جلوی رویش جهانی تیره و تار، بی هیچ اُفقِ روشنی.
مدرسه برایم یکجور شکنجه بود. از درس و مَشق فراری بودم، نه بهخاطرِ تنبلی، به دلایلی که گفتنشان هنوز هم برایم سخت است.
آنقدر اُفتِتحصیلی داشتم که هر پایه را دوبار میخواندم. دومِ راهنمایی بودم که با رسول همکلاس شدم، نمیدانم چرا؟! اما انگار سالها بود همدیگر را میشناختیم. همسن نبودیم، اما دنیایمان یکی بود و دردهایمان شبیه.
انگار خدا او را گذاشته بود سَرِ راهم که نلغزم، که سقوط نکنم، که از لبِ پرتگاه برگردم.
اما با وجودِ دلگرمی بودن او ناگزیر همان سال، ترکتحصیل کردم. درس برایم تمام شد، بیآنکه هیچوقت درست شروع شده باشد.
اُفتادم توی کار، نه کارِ دلخواه. نه کاری که به آیندهای روشن ختم شود.
خانوادهام گفتند، حالا که مدرسه نمیروی، باید کار کنی. شدم کارگرِ ساختمانی، در گرما و سرما.
روزها همه شبیه بههم و تکراری،
_ بیهیچ نشانهای از معنا.
فقط یکچیز را زمزمه میکردم.
این هم شد زندگی؟!
بعدش هم سربازی
و در تمام آن سالها رسول رهایم نکرد.
از آن آدمهایی بود که اگر دستت را میگرفت،
رها نمیکرد. حتی وقتی پاهای تو سُست میشد.
رسول همیشه هوایم را داشت. پیامآورِ نوریتازه در تاریکی.
یک روز آمد و گفت:
بیا باهم برویم یک جایی، جایی که شبیه به هیچکجا نیست.
اسمش "کانون" است.
نمیتوانستم تصور کنم از چه حرف میزند. کانون؟!
آنجا مگر کجاست که شبیه هیج جا نیست؟!
دنبالش رفتم،
کاش همهی آدمها یک رسول در زندگیشان داشته باشند.
همان روز، برای اولینبار واردِ کانون شدم.
دَرِ وردی، نردههای آهنیِ سادهای داشت.
اما پُشتش... دنیایی باز شد که شبیه به هیچکجا نبود.
آن راهروی کوتاه، آن صندلیهای چوبیِ قدیمی، و آن مُربیهایی که با آدم مثلِ انسان رفتار میکردند، نه مثلِ ربات، نه مثلِ مجرم ، نه مثلِ سَرکارگرها.
بوی کتاب، بوی کاغذ، بوی پذیرش.
هنوز لوگوی مُرغکِ روی دَرِ ورودی، در ذهنم مانده. انگار همان لحظه، چیزی درونم بیدار شد. حسی که سالها فراموشش کرده بودم.
"دوستداشتهشدن"
رسول؛ من را بُرد، پیشِ مسئولِ آنجا؛ "مرتضیحاتمی" مَردی که چهرهاش آرام بود و نگاهش پُر از دقت.
نگاهی به من انداخت و گفت: متاسفانه، نمیتواند عضو شود. از سنِ عضویتش گذشته است.
کلماتش کوتاه بود، اما تاثیرش بلند. انگار یکباره دَرِ جهانِ جدیدی که برایم باز شده بود، دوباره بسته شد، دلم شکست. آنقدر که حتی نگاهم را نتوانستم بالا بیاورم.
با نااُمیدی به خانه برگشتم ، اما قلبم در کانون جا مانده بود.
فردای آن روز طبقِ عادت، رسول به دنبالم آمد. اما اینبار یک کارتِعضویت توی دستش بود.
گفت: این را آقای حاتمی داده که به تو بدهم.
روی کارت نوشته بود؛ شماره عضویت ۹۲۳
نمیدانم چطور بگویم آن لحظه درونم چه گذشت. چیزی که فقط در آدمی اتفاق میاُفتد که یک عمر در سایه بوده، و ناگهان کسی دستش را میگیرد و میکِشدش به سمتِ نور.
از آن روز، کانون شد همهچیزِ من.
با رسول میرفتیم. یک روز در میان، مثلِ رفتن به جایی مُقدس.
کتاب امانت میگرفتیم، کلاسهای ادبی شرکت میکردیم، شعر میخواندیم، نمایشِ عروسکی اجرا میکردیم و...
حتی در روزهای سختِ سربازی، وقتی به مرخصی میآمدم، مستقیم به کانون می رفتم،
نه خانه، نه خیابان.
فقط کانون.
خانهای که دیر شناختمش، اما خانهتر و اَمنتر از همهجا بود.
سربازِ عقیدتی در هوانیروزِ کرمانشاه بودم.
عجیب اینکه همانجا هم فرستاده شدم به کانون پرورش فکری که در بخشِ منازل سازمانیشان بود، کنارِ مربیانی که بعدها همکارانم شدند.
و بعد از پایانِ سربازی، با افتخار شدم خدماتِ کانون.
نه فقط شغل و نان،
که بازگشت به همانجایی که روزی نجاتم داد.
درست کنارِ مرتضیحاتمی، مَردی که بدونِ گفتنِ یک جملهی اضافه، دنیا دنیا به آدم میآموخت. فقط بودن کنارش، خودش یک کلاسِ درس بود، یک دانشگاه...
چندسال بعد آقای حاتمی از «صحنه» به «ایلام» مُنتقل شد، و من به «کرمانشاه».
اما ارتباطمان قطع نشد، نه با او، نه با رسول، نه با کانون.
هنوز هم آن کارتِعضویت شمارهی ۹۲۳ را دارم.
میدانم شاید برای خیلیها یک کارتِ مقوایی باشد، اما برای من، همهچیز است.
سندِ نجاتم، تکهای از جانم، رمزِ بازگشتم به زندگی.
و هر روز، وقتی چشمم به بچههایی میاُفتد که در کتابخانهی کانون مینشینند، کتاب ورق میزنند، سئوال میپرسند و نقاشی میکشند، بیآنکه بدانند، بُغض میکنم.
_ چون میدانم یکی از آنها، شاید همین امروز دارد با جهان آشتی میکند.
دارد از پَرتگاه باز میگردد.
دارد بال درمیآورد،
مثلِ من، در آن سالهای دور، با یک کارتِعضویت کوچک.
_ بله،
راست گفتهاند؛
نیمکتهای چوبیِ کانون، بیشتر از درختها میوه میدهند.
_چون ریشه در قلبِ مُربی دارند، در ایمانِ بیادعایشان و در مُحبتِ بیمنتشان.
و اگر رسولِعظیمی نبود.
شاعرِ خوش ذوقی که حالا، مُربیمسئول دلسوزِ دیارمان صحنه است، دوستی که همیشه پُشتم ایستاد.
و اگر مرتضیحاتمی مهربان نبود،
شاید هیچیک از اینها اتفاق نمیاُفتاد.
به هردویشان تا ابد بدهکارم.
من، خیلی چیزها را مدیونِ رسولم، مدیونِ مرتضیحاتمی، مدیونِ کانون و کسانی که وقت گذاشتند، گوش دادند، و باورم کردند، حتی وقتی خودم، خودم را باور نداشتم.
و حالا سالها از آن روزها گذشته است.
نه آنقدر که همهچیز فراموش شود،
آنقدر که امروز، خودم در کانون کار میکنم. خودم شدهام کسی که باید نور را دست به دست برساند. همان نوری که رسول به من داد، که مرتضیحاتمی به من باوراند، که کانون در رگهای من جاری کرد.
و گاهی فکر میکنم اگر آن روز، آن "نه" واقعی بود...
اگر رسول "کارت" را نیاورده بود...
اگر من از پُشتِ همان دَر ناامید برگشته بودم به خانه، به خستگی، به کار و کارگری...
الان کجا بودم؟ چه میکردم؟!
من این روزها، وقتی با بچههای کانون حرف میزنم، میفهمم فرق هست میانِ بچهای که تنها فقط به مدرسه میرود، و بچهای که کتاب امانت میگیرد و بعد به مدرسه میرود.
کانون، فقط جایی برای نقاشی و کتاب نیست؛
کانون، فرصتیست برای دیدهشدن.
برای شنیدن، برای سئوالکردن، برای فهمیدنِ اینکه تو "هستی"، حتی اگر هیچکس نداند.
تو "میتوانی"، حتی اگر همه بگویند نمیتوانی.
و امروز که خودم در همین کانون کار میکنم، بارِ این معنا سنگینتر است.
دیگر فقط «کار» نمیکنم، بلکه نگهبانِ چراغی هستم که یک روز برای من روشن شد.
وقتی به بچهای لبخند میزنم، یادم میآید اولین بار که خودم از مُربی لبخند دیدم چه حسی داشتم.
وقتی دستی را میگیرم، یادم میآید رسول دستم را کجا گرفت.
وقتی پُشت میزِ کتابدار مینشینم، آن کارتِ عضویتها برایم بینهایت ارزشمند هستند.
کانون، خانهای است که دیوار ندارد.
خانهای است که آدمها را از نو میسازد.
از دلِ سرخوردهترین نوجوان، یک هنرمند، یک شاعر، یک نویسنده، یا حتی فقط یک انسانِ سالم بیرون میکِشد.
بیشتر وقتها
نگاهم که میاُفتد به همان صندلیهای چوبی، به همان قفسهها، به همان دیوارهایی که پُر میشوند از نقاشی بچهها بیصدا اشک میریزم.
نه از غصه،
از شکر.
شکرِ اینکه نماندم پُشتِ آن دَر.
شکرِ اینکه کانون مرا پذیرفت و باورم کرد.
و شکر میگویم با اُمیدِ اینکه من هم میتوانم، حتی اگر برای یک نفر، در نقشِ رسولِ زندگیاش باشم.
و بگذار این را بلند بگویم، برای همهی همکارانِ خدمات، که گاهی عظمتِ کارشان را فراموش میکنند:
دَرِ کانون، دَرِ نجات است.
و پُشتِ آن دَر، همیشه یک نوجوان ایستاده، که شاید دارد از زندگی نااُمید میشود.
و اگر شما، فقط با یک لبخند، با یک گوشدادن، با یک فرصتِ کوچک، دَر را باز کنید، شاید همان نوجوان، بشود مُربیِ آینده، شاعرِ آینده، هنرمندِ آینده، انسانی روشن برای جامعهی فردا.
و برای من؟
کانون همیشه باقی خواهد ماند.
در خاطره، در کار، در جان.
و کارتِ عضویتِ۹۲۳
نشانیست از تولدِ دوباره.
و اگر روزی، در این دنیا نباشم،
دلم میخواهد یکی از بچهها، این کارت را بردارد،
نگاهش کند، و آرام زیرِ لب بگوید:
او هم از ما بود. از اهالیِ کانونِ مهربانی. ..
"یزدانِصفربخش"
مُرداد ۱۴۰۴