پریسا فکری، گروه سنی د. مرکز دولتآباد
برگزیده همایش آفرینشهای عاشورایی پرندههای علم
علم زیر برفها گم شده بود و با تیغههای خم شده و پرهای خیس، گوشهی حیاط مسجد تنها بود. با خود فکر میکرد چه مردان قوی و شجاعی در سالهای پیش او را بلند کرده و به راه انداختهاند و به دنبال آنها چه جمعیت زیادی راه افتاده بوده به علم و علامتهایی سلام داده و شاهد چه صحنههای تعزیه و مراسمهایی بوده! در این افکار بود که بوی اسپند و صلوات فضای مسجد را پر کرد. یک لحظه علم به خودش آمد. از بوی دود اسپند و صلوات خیلی خوشش میآمد. ولی با برف سنگینی که امسال آمده بود، شک داشت کسی به فکر بلند کردن او بیفتد. پسربچهای را دید که چند پر زیبا در دست داشت. پرها را داخل مسجد برد، سراسیمه در اطراف حیاط دنبال چیزی میگشت، یعنی به دنبال علم بود؟
علم باز با خودش فکر کرد: نه بابا این بچه به این کوچکی که نمیتواند علم را بلند کند، لابد چیزی روی برفها گم کرده است.
صدای حاج آقا بلند شد: علی بیا کمک کن این خرما را پخش کن. علم دوباره در فکر فرو رفت و آن پرهای سبز را روی تیغههای خود دید. مرغکهای رو علم تکانی به خود دادند باید امسال مانند هر سال به پرواز در میآمدند. شیرهای روی علم شمشیرهایشان را تیز میکردند. علی دوباره به حیاط آمد و رضا گفت: سلام علی، مادرم گفت این هدیهها مال علم است.
علی گفت: علم را نمیبینم. علم خواست زنگولههایش را به صدا در آورد ولی برف و سرما اجازه نداد. برف با شدت بیشتری باریدن گرفت. علی مشغول چرخیدن دور حیاط بود. صدای حاج آقا میآمد که میگفت: پدر بیامرزش هر سال علم را بلند میکرد. مادرش مریض شده نذر کرده. طفلک بچه قصد داره جای پدرش رو بگیره! ولی علمی به این بزرگی رو که نمیتونه بلند کنه.
صدای صلوات و هیاهوی داخل مسجد بلندتر شد. علی علم را زیر برف تشخیص داد. برقی توی چشمانش پیدا شد میله علم را اندازه گرفت و سریع از حیاط مسجد خارج شد.
آهنگر گفت: پسرم دیگه این موقع روز کار نمیکنم. فردا هم عاشورا است. پس فردا بیا تا کارت را راه بیندازم. علی به سنگینی علم فکر کرد. شروع کرد به التماس و اشک از چشمانش سرازیر شد.
آهنگر با گفتن «یا ابوالفضل» شروع به کار کرد. روز عاشورا هوا آافتابی شد. برفها در گوشه و کنار به چشم میخوردند. زنجیرزنها و نوحهخوانها در پشت علم بزرگی که روی تیغههایش پرهای سبز بود و با پارچههای سبز آراسته شده بود، در حال حرکت بود. علی زیر علم دیده میشد که چند مرد از دو طرف آن را محافظت میکردند. مادر بیمار علی از پشت پنجره علم را میدید که با شکوه و جلال هر ساله این بار توسط پسرش به حرکت درآمده و صدای «یا ابوالفضل» فضا را پر کرده. اشک در چشمانش حلقه زد و پرندههای عَلَم را دید که به پرواز درآمدند.