داستان عاشورایی عضو کانون ایلام به حقیقت پیوست

داستان عاشورایی نوجوان عضو کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان استان ایلام با واقعی شدن سفر زیارتی نویسنده،رنگ حقیقت گرفت

به گزارش روابط عمومی اداره کل کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان استان ایلام، امجد فرجی عضو نوجوان انجمن ادبی مرکز شماره چهار کانون استان ایلام در داستانی که در مهرواره زائر ارائه داد به شخصیتی پرداخته بود که عاشق رفتن به حرم امام حسین(ع) و کربلا بوده و در قرعه کشی یکی از هیئت های مذهبی با برگزیدن شدن شماره ای که دست شخصیت اول داستان می افتد برای  اعزام به کربلا انتخاب می شود. این نوجوان  در تخیل خود به شخصیتی پرداخته بود که ارزوها و رویاها و خواسته های نویسنده را در برداشت .پس از چند روز از  ارائه ی این داستان  که مورد توجه حاضرین قرار گرفت این نویسنده ی نوجوان در ویژه برنامه ای واقعی برای رفتن به کربلا برگزیده شد و هم اکنون در زیارت بارگاه امام حسین (ع) حضور دارد.  با ارزوی موفقیت های بیشتر برای این عزیزداستان 72 را بهم مرور می کنیم

بچه ها زود باشین خیلی عجله داریم همه ی پرچم ها رو جمع کنید .مصطفی تو چرا نشسته ای ؟ بیا کمک کن .

- نمی تونم

- -یه جوری میگی نمی تونم ، انگار کوه کندی .فقط سه چهار تا مگس پروندی

حوصله نصیحت های احمد رو نداشتم .سریع از تو مسجد اومدم بیرون وشروع کردم به قدم زدن تو کوچه پس کوچه ها. خیلی ناراحت بودم .از بچگی دوست داشتم روز عاشورا برم کربلا .اما هیچ وقت نتونستم برم. پارسال هم خودمو آماده کردم که روز عاشورا اونجا باشم .اما محرم تموم شد ونتونستم پاسپورت را جور کنم .چند تا پیام واسم اومد .گوشیم رو چک کردم ، دیدم رفیقام همشون دارن میرن کربلا واز آنجا عکس هاشون رو برام می فرستن. هم خوشحال بودم که تونستن برن وهم حسرت می خوردم که چرا منم نرفتم .همینجوری که داشتم پیام ها رو چک می کردم ، احمد بهم زنگ زد .حتما می خواد ازم بپرسه چرا ناراحت بودم .با بی حوصلگی جوابشودادم .

- چیه احمد ؟ چه کارداری ؟

- میتونی بیای پاسپورتت رو ببری.

- پاسپورت چی ؟

- همونی که برای کربلا با هم گرفتیم .

یادم افتاد که چند وقت پیش با احمد رفته بودم پلیس 10+ که پاسپورت بگیرم من چون توانایی رفتن نداشتم آدرس خونه ی احمد رو داده بودم گریه ام گرفت .بهش گفتم باشه وگوشی رو قطع کردم .ناراحت بودم پاسپورت بدون طلبیدن آقا برایم ارزشی نداشت . رفتم پیش احمد وپاسپورت رو ازش گرفتم وگذاشتم توکیفم . وقتی که داشتم میرفتم خونه صدای یک موتور از پشت سرم اومد . وقت پشت سرمو نگاه کردم ، یکی از اونایی که سوار موتور بود کیفم رو دزدید. منم افتادم روزمین . سریع بلند شدم که برم دنبالشون اما نتونستم بهشون برسم . نشستم رو زمین وگریه کردم . همین جور که داشتم گریه میکردم ، صدای سینه زنی از توی خیابون اومد ، رفتم اونجا دیدم از سرخیابون تا آخر چند تا صندلی چیدن . منم رفتم روی یه صندلی نشستم .یه آقا اومد وکیفم رو بهم داد با یک شماره .شماره رو گذاشتم تو جیبم .ظاهرا" آقا از اعضای هیئت بود که دزد راگرفته بودند. وقتی سینه زنی تمام شد گفتن که میخوان توی مسجد قزعه کشی کنن وبه 5 نفر کمک هزینه سفر کربلا بدن .شروع کردن به قرعه کشی . من که خیلی دلم شکسته بود وبا اضطراب همش دردلم دعا میکردم یکی گفت : شماره 72

سرمو گرفتم بالا . دست کردم تو جیبم وشماره رو درآوردم .شماره منم 72 بود .سریع اشکهامو پاک کردم ورفتم اون جایزه رو گرفتم ورفتم خونه . خودمو انداختم روتختم از خوشحالی خوابم نمی برد باورم نمی شد که می تونستم به آرزوی بچگی ام برسم .

                                                                                                     امجد فرجی-عضو کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان استان ایلام

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 4 =