هفت، هشت ساله بودم که در پی عضویت خواهرانم در کانون و فعالیتهای ادبی هنری آنها، به جمع کانونیها پیوستم. آن زمان خواهرانم که از من بزرگتر بودند، در دوران طلایی به سر میبردند و اوج فعالیتهای هنری ادبی را در کانون تجربه میکردند. زمانی که در حال ورود به مقطع دبیرستان بودند، ارتباط آنها کمرنگتر شد. یعنی زمانی که من تازه در حال کشف کانون بودم و دوران طلایی خودم را رقم میزدم.
و بعد دوباره ادامه داد:
متولد ۱۳۷۱ در قم هستم. به تازگی از دانشکده سینما تئاتر، در مقطع کارشناسیارشد کارگردانی انیمیشن فارغالتحصیل شدم. دوره کارشناسی هم در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، طراحی صنعتی خواندم. در حال حاضر مهمترین فعالیتم ساخت فیلمهای تجربی و انیمیشن و کشف امکانات بیانی در این حرفه است.
و بعد از این حرف ها بود که گفتوگوی ما با محبوبه کلایی شکل گرفت و اینک پیش روی شماست.
گفتوگو از: محمدحسین دیزجی
مسیر ورود شما به کتابخانه کانون را خواهران بزرگتر هموار کردند. چند خواهر و برادر هستید و با کدام کتابخانه و مرکز کانون در قم شروع کردید و در حال حاضر چه فعالیتی را دنبال میکنید؟
من در خانوادهای بزرگ شدهام. من چهار خواهر و چهار برادر دارم. در مرکز ۲ شهر قم، عضو بودم. یکی از قدیمیترین مراکز کانون که در محلهای در پایین شهر احداث شده و بسیار نزدیک خانه ما است.
فارغ از همکاریهایی که در دوره دانشآموزی و دانشجویی با کانون داشتم، مهمترین فعالیتم تمرکز بر تولید پروژههای شخصی بوده، طراحی و تألیف کتابهای دستساز و آثاری که بیشتر مطالعاتی فرمیک برای ادغام مجموعه علایق من (نویسندگی، تصویرسازی و دیزاین) محسوب میشوند. در حین دوره کارشناسیارشد، با مدیوم انیمیشن آشنا شدم و آن را برای پرداختن به حیطههای مورد علاقهام بسیار مناسب دیدم.
آیا خاطرتان هست آن زمان چه کسانی مربی شما در کانون بودند که به اسم یادتان باشد؟
خانم حسینقلی، مسئول کتابخانه بودند. یک مادر به تمام عیار که با معصومه کوچولو (آن زمان کوچک بود، الان حسابی بزرگ شده) همیشه در کتابخانه حضور داشتند. قربان صدقههایی که با لهجه آذری در فضای کانون میپیچید. صدای بلندی داشتند، در عین شوخطبعی فراوان و شیرینشان، لحظات جدیتشان در کار بینظیر بود. همینطور بسیاری از مربیان عزیزم، که اسامی همهی آنها را یک به یک به خاطر دارم. از آقای سید حبیب نظاری که همیشه شاگردشان هستم تا خانم فاطمه بیاتی، خانم عیسیآبادی، خانم الهام خلیلی، خانم اکبری، خانم دادخواه، خانم گرائیلی، آقای داستان، خانم رضایی، خانم محمدحسینی، خانم دلپسند و بسیاری مربیان خوب دیگر کانون که هرجا هستند سلامت و شاد باشند.
در طول هفته چند بار به کتابخانه میرفتید و چه فعالیتهایی در آنجا انجام میشد؟
در دوره ابتدایی وقت و بیوقت کانون بودم، میتوانم بگویم کاملا بیشتر از ساعاتی که در مدرسه میگذراندم. تا دوره پشدانشگاهی مرتب رفتوآمدم را حفظ کردم. اما بعد از قبولی در دانشگاه و سکونت در خوابگاه دانشگاه تهران، کمتر به قم آمدم، با این همه همچنان پیوندهایم با کانون در جریان بود. برای همین تابستان که به قم برمیگشتم، به عنوان مربی نقاشی و عکاسی در بعضی از مراکز فعالیت میکردم. زمانی که عضو بودم، در همه فعالیتهای هنری و ادبی با اشتیاق شرکت میکردم. از همه سحرآمیزتر، کارگاههای ادبی بود. دوست داشتم خیلی جدی بنویسم. آن زمان کتابها را که دور تا دور کانون میدیدم، دلم میخواست بعدها، من هم کتابی بنویسم. رویایم این بود که نویسنده بشوم. برای همین کارگاه ادبی با مربی بسیار نازنیم خانم عیسیآبادی که همیشه از آستینشان آویزان بودم، بسیار مورد علاقهام بود. کارهای زیادی میکردیم، قصهگویی، از ساخت ماکت، سفالگری، خوشنویسی و کاردستیهای عجیب و غریب و خلاق که تفریح حسابیام بودند تا کتابخوانی و سرود و تئاتر. من در همهشان دست داشتم، همانطور که گفتم یک آچار فرانسه بودم و برایم سخت بود که از یکی به نفع دیگری دست بکشم. انتخاب یکی از میان این همه حیطههای هیجانانگیز ناممکن بود. دوست داشتم بیحد و مرز تجربه کنم.
چهگونه و چهطور شد به گرافیک و انیمیشن علاقه پیدا کردید و کانون و مربیان و محیط کانون چهقدر در این علاقه نقش داشته است؟
آن زمان به پشتوانه کتابهای خوبی که کانون در اختیارمان میگذاشت، جهان را تجربه میکردم. این فکر که کتابها دور تا دور کانون، در قفسهها نشستهاند و به ما نگاه میکنند، باعث میشد کتاب زندهترین موجودی باشد که با آن آشنا شدم. این مواجهه به قدری هیجانانگیز بود که دوست داشتم آینده خودم را به آن گره بزنم. رویای نویسندگی و تألیف کتاب، هر کاری که به فرآیند تولید و نشر یک ایده، یک زندگی منجر شود. این فکرها تنها اشتیاق من برای شروع یک روز و امید به فردای دیگر بود. در کنار این علایق سفت و سختم، مربیانی داشتم که بینا بودند. به این معنی که آنها به قدری با تمام وجود در کنار ما و با ما زندگی میکردند که باعث میشد احساس درک متقابل ایجاد شود. به این واسطه آنها اشتیاق و تلاش ما را میدیدند و از هیچ حمایتی دریغ نمیکردند. این مسئله دیدن تلاش یک نوجوان، ابدا موضوع سادهای نیست. به همان اندازه که علایق و تلاشهای یک نوجوان میتواند در اثر بیتوجهی، برای همیشه فراموش و متوقف شود. در کنار اینها، ریشه همه چیز را هم در ادبیات میبینم. ادبیات مادر است و از نظر من پیشنیاز تمام مشاغل. زمانی که با کلمات مأنوس هستی، یعنی راه ارتباط با دیگری را جستجو میکنی و علاقه داری تا ابد آگاهی را تجربه کنی. این چیزی است که یک پزشک اهل مطالعه و ادبیات را از یک فرد صرفا پزشک متمایز میکند. برای همین است که مطالعه و به طور تأکیدی أنس با ادبیات، سرنوشت یک ملت را میتواند از بیخ و بن تغییر دهد.
هر کسی ممکن است از یک کتاب نکتههای خاصی برایش جالب باشد. مثلا یکی خود داستان را دوست دارد و یکی از نقاشیهایش لذت ببرد. شما نگاهتان به تصاویر و نقاشیها چهطور بود؟
برای من کتاب نه یک مجموعه تصویر و نوشته که یک رسانه بود. ساختمانی که اجزایش در ارتباط با هم معنی پیدا میکنند. برای همین همیشه به رابطه تصاویر و متن، جای قرارگیری آنها، شکل نوشتاری متن فکر میکردم. مثل این میماند که فضای خالی یک کتاب را هم مطالعه کنی، یعنی بخشهایی که نه نوشته و نه تصویر شده. این فضای خالی، فضای حسی حاصل از اجتماع عناصر کتاب است. این همان چیزی است که یک کتاب عالی را از یک کتاب معمولی متمایز میکند. روح کتاب و یا میزان فکری که در تهیه همه عناصر آن صرف شده است. کتاب برای من یک سازوکار زیبا بود و هست.
از کتابهای آن دوران از کدام آثار بیشتر خوشتان میآمد اگر نام کتاب را میدانید بفرمایید.
مجموعه شعر و داستانهای معاصر ایرانی و ادبیات سایر ملل را دنبال میکردم. ادبیات همیشه برایم تازه و جذاب است. آن زمان آثار سیلوراستاین را دوست داشتم و همینطور آثار شهرام شفیعی، فریبا کلهر، فرهاد حسنزاده را هم دنبال میکردم. در کنار اینها با کتاب رامونای هشت ساله هم عالمی داشتم! خودم را جای رامونا میگذاشتم. کتابهای زیادی بودند که با آنها زندگی میکردم. مجموعه شعرهای زیبای ناصر کشاورز، سلمان هراتی، جعفر ابراهیمی، اسدالله شعبانی و بسیاری شاعران خوب دیگر. معمولا بعد از خواندن مجموعههای شعر، بیتها پراکنده در خاطرم میماند و گاهی در دیالوگهای روزمره به فراخور ارتباطش با موضوع، ناخودآگاه از آنها استفاده میکردم. این کار را بسیار دوست داشتم و هنوز هم دارم. اینکه ناخودآگاه از مطالعاتت در متن زندگی استفاده کنی.
برخی افراد به دلایلی مانند اخلاق، رفتار، نگاه و یا ویژگیهای دیگر در ذهن و خاطر انسان میمانند از مربیانی که در کانون داشتید با این ویژگیها برای ما یاد کنید
آن زمان خیلی از مربیها را مدام در سطح مراکز دیگر جابهجا میکردند. خانم بیاتی اما از مربیانی بود که زمان زیادی را با ایشان گذراندیم و به طور ثابت در مرکز حضور داشتند. صمیمیتی که بینمان بود، باعث میشد خلأهایی که در خانواده داشتیم جبران شود. دلسوزی و مهربانی که برای ما به خرج میدادند، نظیر نداشت. برایشان آرزوی سلامتی و شادی دارم و دلتنگ آن روزهای نوجوانی هستم. همینطور آقای نظاری که هنوز هم هر وقت میبینم شان، چیز شگفتانگیزی یاد میگیرم که تا پایان هفته درگیرش هستم و البته در کنار این دست و دلبازی عجیبی دارند در کتاب هدیه دادن. بهترین کتابها را معرفی میکنند و درست مثل یک گنجینه متحرکاند! امیدوارم همیشه سلامت و سبز باشند.
حضورتان در کانون چه تاثیری روی زندگی شما و آینده شما گذاشت؟ مثلاً در انتخاب دوست انتخاب رشته تحصیلی و یا سایر موارد.
به جرات میتوانم بگویم، اگر کانون در نزدیکی خانه ما نبود، معلوم نبود الان چه کاره بودم؟ (میگویم نزدیک، چون اگر دور بود، احتمال اینکه بتوانم تمام دوران کودکی و نوجوانیم را آنجا بستنشینی کنم، به این شکل وجود نداشت.) بدون چنین تجربه زیستهای شاید الان در جایگاه فردی بودم که با حسرت به علایقش فکر میکند و اسیر روزمرگی هم شده. بابت چنین فرصت و نعمتی که در زندگیام داشتم بی نهایت سپاسگزار خداوند و تمام کانونیهایی هستم که به زندگی و رویای بچهها الویت میدهند.
امروز کانون پرورش فکری را بر اساس شناخت خودتان به کسی که این مجموعه را نمیشناسد چگونه معرفی میکنید؟
اگر چه فکر میکنم کانون امروز تمام شور و اشتیاق گذشته را ندارد اما همچنان بهترین فضایی است که بچهها میتوانند، خود واقعیشان را پیدا کنند و در بیراهههای زندگی گم نشوند. فضای کانون معجونی بر پایه کتاب است که هر ذهنی را شکوفا میکند. اعتماد به توانایی بچهها در کانون، در کنار فرصت خلق کردن، از آنها انسانهایی شجاع و با انگیزه میسازد که برای بهبود وضعیت خود و اجتماع تلاش میکنند. اینکه معتقدم کانونِ امروز تمام شور و هیجان گذشته را ندارد، بخشی از آن به دلیل عقب ماندن کانون از سرعت دیجیتالیزه شدن جهان است و بخشی هم کاهش کیفیت فعالیتهای معمول کانون. در واقع میخواهم بگویم زیباییشناسی کانون کمی نازل شده و از آن حالت اصیلی که در آن سالها تجربه کردم فاصله گرفته است، دست کم این چیزی است که در مراکز شهرستان حس میکنم.
کانون در طول سالهای عمر خود فیلمهای متعددی را ساخته و به جامعه ارائه کرده است از میان فیلمهای کانون کدام فیلمها از نگاه شما جالبتر و جذابتر بود و چرا؟
در مرکز ما خیلی فیلم نمایش داده نمیشد. ارتباط ما با فیلم به آن شکلی نبود که باید باشد، دلیلش را نمیدانم. مرکز ما یک تلویزیون کوچک رنگی داشت اما چندان صرف فیلم دیدن نمیشد. تئاتر و فعالیتهای دیگر فضای داغتری داشتند. بعدها به واسطه آنکه راهم را پیدا کردم، با آثار استاد نورالدین زرینکلک، و آثار استاد کیارستمی آشنا شدم که دقیقا همان فضای نامرئی خلاقی را منعکس میکرد که ما در کانون آن را زیست کرده بودیم. این یک واقعیت است که آثار کانون در هر مدیومی، چه کتاب، چه فیلم و چه هر فعالیت دیگری دارای تفاوتهای ذاتی با تولیدات دیگر سازمانها است. نوعی استاندارد زیباییشناسی در فرم و محتوا که مدیون چهرههای ادبی، هنری بینظیری است که در هر دورهای در کانون زیست میکنند.
امروز که با هم صحبت میکنیم از کانون به عنوان یادگار و نماد چه چیزهایی را در زندگی خودتان نگه داشتهاید و آنها برایتان خاطره است مثلاً کتاب داستان فیلم اسباب بازی یا هر چیز دیگر.
کتاب و تعداد زیادی از آثار بچههایی که مربیشان بودم. دفترهای دستنوشتهام. کتابهای دستساز آن دوران. عروسک مبارک که از جشنواره قصهگویی جایزه گرفته بودم. تعدادی لوح و تندیس کانونی، کارتهای تبریک تولد که مربیانم برایم ساخته بودند. نامههایی که به هم میدادیم. تقریبا نیمی از زندگیام با یافتههای کانونی پر شده است.
اگر این فرصت ایجاد شود که بتوانید برای یک روز دوباره به همان کتابخانه کانون بروید و بخشی از اوقات فراغت خود را در آنجا سپری کنید این روز را چگونه میگذرانید با این تصور که همان مربی همچنان در آن کتابخانه باشد؟
آن زمان یادم هست، یک آدمبرفی دیواری ساخته بودم که فقط گردی شکمش به شعاع یک متر بود! مربیها تا این حد اعتماد میکردند و مصالح در اختیارم میگذاشتند. یونیلیتها را به هم چسبانده بودم و دایره وسیعی درست کرده بودم برای شکمش. همه چیز را وسط مرکز پهن کرده بودم و خودم که قدم کمتر از یک متر بود، مینشستم کنار طرحی که کشیده بودم و تکه تکه رنگش میکردم. هنوز طعم شادی و هیجانی که در آن روزها تجربه کردم را به خاطر دارم. انجام پروژههای وسیع و در ابعاد بزرگ را خیلی دوست داشتم و زیاد طرح چنین پروژههایی را به مربیانم ارائه میدادم. چهقدر دوست دارم، برگردم و چنین تجربه وسیعی را از نو زنده کنم! بعد با دستهای رنگی بروم سمت آبخوری و همکار خدمات کانون، نگران نگاهم کند که مبادا قطرات رنگ در مسیر چکه کند.
هیچوقت از آثارتان، کاری را به کتابخانه کانون یا مربی کانون یا یک دوست کانونی هدیه کردید؟
البته! فضای آن زمان ما به این شکل بود که در هدیه دادن مسابقه داشتیم. وقتی یاد میگرفتیم چیز جدیدی بسازیم، حتما یک نسخه به خصوصش را به مربیها هدیه میکردیم. بعد که یاد گرفتیم بنویسیم و شعر بگوییم، گاهی برای مربیها و دوستانمان قلم میزدیم. متنهایی که نشان دهد متوجه هم هستیم و جزئیاتی را از همدیگر میبینیم که برایمان زیبا و دوستداشتنی است.
گفتوگو را با یک خاطره خوب و قشنگ از کانون در ذهن شما به پایان ببریم.
آن زمان کتابهای دستساز میساختم. به خاطر علاقه دیوانهواری که به کتاب داشتم. یک روز آقای حمید گروگان، نویسنده و پژوهشگر خوب کانونی، همراه اشخاص دیگری از تهران آمده بودند، شاید برای بازدید از مراکز. سر ظهری بود و کانون حسابی خلوت. من که کفتر جلد کانون بودم آن ساعتها هم در کانون میماندم، یا درگیر ساخت و ساز چیزی میشدم یا دنبال کتابی میگشتم که عطش مطالعهام را تسکین بدهد. آن زمان چند نسخه از کتابهای دستسازم همراهم بود. آقای گروگان منت گذاشتند و همه بساط کتابهای دستسازم را یک جا شش هزار تومان خریدند! آن زمان پول خیلی زیادی بود! با آن توانستم کل دم و دستگاه کتابسازیام را تجهیز کنم. کتابهای دستسازم اینطور بود که کاغذها را به قطعهای مختلف برش میدادم. قصهای بداهه مینوشتم و بعد صفحاتش را مصور میکردم. جلد میساختم، صحافی میکردم، پشت جلد با خطکش مرتب و تر و تمییز شابک میکشیدم و در صفحه شناسنامه کتاب، جلوی کلمه قیمت مینوشتم: «هر چقدر جیبتان اجازه داد!» چیزی که میساختم ماکت حسابی یک کتاب بود. بعد از تمام شدنش، تورق میکردم و از اینکه ساعتها تلاشم مدون شده هیجانزده میشدم. چهقدر دوست دارم، میشد دوباره آقای گروگان را ببینم! امیدوارم هر جا هستند سلامت و سبز باشند. یادم هست آن روز، یکی از داستآنهایم را هم برایشان خواندم، در واقع ایشان درخواست کردند که یکی از نوشتههایم را در جمعشان بخوانم. بعد از اتمامش راجع به مطالعه گپ زدیم. صحبتهایشان را همیشه به خاطر دارم. گفتند: «حافظ هم میخوانی؟ حافظ را حتما بخوان، حتی اگر چیزی نمیفهمی بخوان، کلمات کاری را که باید بکنند، میکنند.» به حرفشان عمل کردم و هر چه بزرگتر شدم بیشتر فهمیدم، کلمات کاری را که باید، میکنند.