کد خبر: 308324
تاریخ انتشار: ۱۸ مهر ۱۴۰۰ - ۱۳:۴۹
بازدید 117
جستار/ چندلایه کیک خامه‌ای بشنو

رضیه حکیمی

مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم 

- کش‌پری؟ کش‌پری کجایی؟ کش‌پری‌ی ی ی ی ی ی ی ی....

همین‌طور کش‌پری را صدا می‌زدم و وارد صحنه می‌شدم، به روبروی جمعیت که می‌رسیدم نگران و آشفته به آن‌ها نگاه می‌کردم و سراغ کش‌پری را می‌گرفتم. این ابتدای سناریوی یکی از قصه‌گویی‌هایم بود. سر اجرای اصلی، یکی از همکاران-که قبلاً تمرین‌های مرا دیده بود- شیطنت کرد و موقع اجرا، وقتی رو کردم به جمعیت و پرسیدم: «بچه‌ها شما کش‌پری را ندیدید؟»، همین‌طور که می‌خندید، اشاره کرد به پایین صندلی‌اش و البته آرام، طوری که فقط من متوجه شوم، گفت: «ایناهاش، اینجاست». از این شیطنت شیرین، -که به من انرژی داد- گذشتم و ادامه دادم.

هیچ‌وقت این جملهٔ مربی قدیمی‌ام را فراموش نمی‌کنم که وقتی می‌خواست ما را برای هر اتفاق غیرمنتظره‌ای در حین اجرای قصه یا نمایش یا هر ارائهٔ دیگری آماده کند، می‌گفت: «از هر اتفاق یا واکنش نامناسبی وسط اجرا، به نفع خودتان استفاده کنید. یا بی‌محلی کنید، یا آن را درون اجرای خودتان هضم و حل کنید». حتی گاهی می‌شود بعدازاین‌که مثلاً چترمان باز نشد، یا وسیله‌ای از دستمان افتاد در همان لحظه منعطف باشیم و با اعتمادبه‌نفس حرف یا حرکت جدیدی خلق کنیم. فرقی نمی‌کند که مخاطبمان متوجه اتفاقی بودن این بداقبالی‌ها شود، به‌هرحال باید هنرمندانه آن را رفع‌ورجوع کرد. در این صورت، مخاطب باهوش و تیزبین که متوجه اتفاقی بودن آن شده، ما را تحسین می‌کند و مخاطبی هم که از ماجرا پرت‌افتاده فکر می‌کند که این صحنه جزئی از سناریو بوده است و به‌این‌ترتیب یک پیچ تند را با حواس جمع رد کرده‌ایم.

حالا که دیگر قصه‌گویی هنری تقریباً شناخته‌شده و محبوب در میان مردم است، می‌توان با اطمینان گفت یک قصه‌گوی حرفه‌ای و مسلط، یک کارگردان هم هست! همان کارگردانی که از قبل می‌داند چه می‌خواهد بسازد. با دقت و وسواس سناریوی انتخابی‌اش را بارها و بارها خوانده، نقش‌ها را در ذهن خودبین تک‌تک اعضای بدن، حالات چهره، لباس، لحن و بیان، حرکات و حتی برق نگاهش تقسیم کرده است و بعد از چند بار تمرین برای اولین و آخرین بار بدون هیچ کاتی جلوی دوربین مخاطب کوچک و بزرگ می‌رود و هنرنمایی می‌کند، و این‌ها همه درزمانی کوتاه و به وسعت کم‌وبیش ده دقیقه اتفاق می‌افتند. بله، باید پذیرفت که قصه‌گویی یک هنر است. انجام آن مهارت می‌خواهد و باید حرفه‌ای باشی تا بتوانی از پس همهٔ نکات ریزودرشت آن بربیایی.

خوب یادم هست وقتی برای اولین بار-حدود ده سال پیش- روی صحنه قصه گفتم آن‌قدر تحت تأثیر فضای قصه‌ام قرارگرفته بودم که کم مانده بود خودم روی صحنه گریه کنم. بله، خنده‌دار است، این‌که قصه‌گو یادش برود دارد چه می‌کند و تا کجا پیش برود. این‌که حواسش باشد کنترل هیجانات و احساساتش را به‌طور کامل در دست بگیرد و برای لحظه‌لحظهٔ قصه‌گویی‌اش از قبل نقشه داشته باشد. در عوض بار دومی که روی صحنه قصه گفتم خیلی خوب توانستم خودم را مدیریت کنم و یک شانس بزرگ هم سر راهم سبز شد که دودستی چسبیدمش و قورتش دادم. فضای قصه‌ام در یک جنگل می‌گذشت و درختی بود و دیگ آشی و ملاقه‌ای و... . باورتان نمی‌شود اگر بگویم صبح روز جشنواره وقتی وارد سالن شدم دیدم که دقیقاً همین‌ها به‌عنوان دکور روی سن چیده شده است. دقیقاً یک درخت و یک دیگ بزرگ و صندلی و حتی ملاقه‌ای که درون دیگ بود و جایی از قصه بلندبلند به کف دیگ می‌کوبیدمش. خلاصه این‌که حین اجرای قصه با تسلط کامل و بدون تمرین از همهٔ این‌ها استفاده کردم و «استفادهٔ مناسب و خلاقانه از دکور» در برگهٔ داوری قصه‌ام نوشته شد. شاید اگر جشنواره‌ای در کار نبود مهمانان می‌توانستند به‌راحتی فکر کنند که این دکور برای این قصه چیده شده است.

دیگران اشتباه می‌کنند؛ به نظر من سخت‌ترین کار دنیا بعد از کار در معدن این است که بتوانی یک قصهٔ مناسب برای قصه‌گویی پیدا کنی! قصه ممکن است درست مثل وقتی‌که به دنبال شروعی برای نوشتن می‌گردی مثل جرقه‌ای در ذهنت روشن شود و یاد قصه‌ای بیفتی که مدت‌ها قبل خوانده‌ای اما امان از وقتی‌که هیچ قصه‌ای راضی‌ات نمی‌کند. تمام قفسه‌های کتاب را زیرورو می‌کنی اما دریغ از قصه‌ای که مال تو باشد. گاهی خودت دست‌به‌قلم می‌شوی و چیزی می‌نویسی و گاهی هم یک نوشته یا داستان یا خاطره یا افسانه و متل قدیمی را بازنویسی می‌کنی و قصهٔ خودت را از دل آن بیرون می‌آوری.

اساتید قصه‌گویی جملهٔ معروفی دارند که می‌گویند باید قصه را از آنِ خودت کنی. یعنی حواست باشد تنها قصه‌ای شایستگی دریافت مجوز از توی قصه‌گو را دارد که قبل از آن به ویژگی‌های روحی و جسمانی تو نزدیک شده باشد. واضح است که قصهٔ بی‌زبان در این زمینه منفعل است و این ذکاوت و هوشمندی قصه‌گو را می‌طلبد که بتواند هر قصه‌ای را برای خودش کند. مثلاً قصه‌های معروفی هستند که بارها و بارها از زبان افراد مختلفی گفته‌شده‌اند، اما لزوماً از زبان همهٔ آن‌ها موفق نبوده‌اند. تنها قصه‌گویی موفق بوده است که بعد از شناختن ظرفیت‌های آن قصه، قصه را با ظرایف و ویژگی‌های شخصیت قصه‌گوی خودش هم میزان کرده است و این‌طور می‌شود که روایت یک قصهٔ یکسان، از زبان قصه‌گوهای مختلف، جلوه‌های متفاوت و گاه جالبی دارد. نمونه‌اش قصهٔ قدیمی «مهمان‌های ناخوانده» که حتی انیمیشن و تئاتر و کتاب صوتی‌اش هم موجود است. یا مثل وقتی‌که یک داستان وجود دارد اما چند کارگردان نسخه‌ها و روایت‌های خودشان را برایش ساخته‌اند. هیچ‌کدامشان هم پیش خودشان نگفته‌اند: «نه این قبلاً ساخته‌شده من نباید سراغش برم». داستان بتمن، شرلوک هلمز، هملت، ... نمونه‌های جهانی این اتفاق‌اند.

من یاد گرفته‌ام که برای «از آن خود کردنِ قصه»، باید قصه‌ام را دوست داشته باشم و به قصه‌ام اعتقاد و اطمینان کامل پیدا کنم تا بعد بتوانم خیلی خوب و درست حقش را ادا کنم. گاهی هم در این مسیر به بن‌بست رسیده‌ام، به انتخابم شک کرده‌ام و با خودم گفته‌ام: «عجب غلطی کردم! خب دختر شاید اصلاً این قصه مال تو نیست.» و درست همین‌جا جسارت به خرج داده‌ام و قصه را کنار گذاشته‌ام. مثلاً قصه‌گویی از داستان‌های شاهنامه، روحیه و طبع مناسب خودش را می‌خواهد و یک‌صدای سبیل‌کلفت که من ندارم ولی در عوض تن صدا، لحن و بیان مناسب برای یک قصهٔ لطیف و ملیح کودکانه خوراک خودم است.

پس قبل از این‌که به خودم زحمت بدهم تا قصه‌ای را به قد و قامت خودم بدوزم و اندازه کنم، باید حواسم باشد که اصلاً این مدل قصه به من می‌آید یا نه؟ تجربه به ما قصه‌گوها نشان داده که انتخاب درست می‌تواند شاهکاری رقم بزند که نه‌تنها مخاطبان، بلکه خود قصه‌گو هم از نتیجهٔ آن لذت ببرد و این تنها زمانی اتفاق می‌افتد که قصهٔ انتخابی من، دارایی‌های خاص من را که حتی گاهی خودم هم قبل از آن از وجودشان بی‌خبر بوده‌ام، بیرون بریزد و از طرفی مرا با چیزهایی که بلدشان نیستم هم درنیندازد.

حالا با این اوصاف که باید قصه‌ات را تمام و کمال کارگردانی کنی و مدیریتش را بلد باشی، اگر بخواهی زبان معیار را هم کنار بگذاری و قصه‌ای به لهجه یا زبان دیگر بگویی، کار سخت‌تر هم می‌شود. تنها زمانی مخاطب کودک با قصه‌ای غیر از زبان مادری‌اش ارتباط می‌گیرد و تا لحظهٔ آخر مشتاقانه گوش می‌دهد که قصه را با زبانت جذاب‌تر کرده باشی. این وسط حتماً نیاز هست که زبان بدن را بدانی و از آن خیلی خوب استفاده کنی والّا از همان دقایق اول، مخاطب چشم از تو برمی‌دارد و شروع می‌کند به بازیگوشی و خوراکی خوردن و سیر کردن اطراف؛ و چه صحنهٔ غم‌انگیز و اندوه‌باری است این صحنه! دیگر کار قصه‌گو تمام است.

دو سال پیش در مرحلهٔ منطقه‌ای جشنوارهٔ قصه‌گویی، قصه‌گوی کردزبانی را دیدم که کارگردانی به‌تمام‌معنا بود. بالباس کردی پولک‌دوزی‌شده و سراپا مشکی روی صحنه رفت. وقتی با زبان کردی شروع به قصه گفتن کرد، در همان چند دقیقهٔ اول با این‌که خودم چیزهایی دستگیرم می‌شد نگران شدم که دختربچه‌هایی که برای تماشای قصه آمده‌اند، حتماً چیزی از قصه متوجه نمی‌شوند و پیشاپیش دلم به حال قصه‌گو سوخت.

اما چنددقیقه‌ای نگذشت که همهٔ ما جذب حرکات جذاب قصه‌گو شدیم و دقیقاً کلاغ خنزرپنزری را روی صحنه دیدیم. همان کلاغی که از ظاهر خودش بدش می‌آمد و هر پرنده‌ای می‌دید دلش می‌خواست شکل او باشد و رنگارنگ. بنابراین دست‌به‌کار شد و با خنزرپنزرهایی که همیشه جمع می‌کرد، خودش را تبدیل به موجودی عجیب کرد. شکل و شمایل جدید، خودش را راضی اما دیگران را به همان اندازه متحیر و منزجر می‌کرد. تقریباً بخش اعظم واژه‌ها را نمی‌فهمیدم اما کاملاً متوجه جریان قصه شدم. این را هم بگویم که قصه را سال‌ها قبل‌تر خیلی گذرا خوانده بودم و تقریباً چیزی از آن به یاد نداشتم.

خلاصه خانم قصه‌گو روی صحنه یک کلاغ خنزرپنزری تمام‌عیار شده بود، طوری که با دیدن حرکات و حالات چهره‌اش که ادای کلاغ را درمی‌آورد، هرچند دقیقه یک‌بار صدای خنده و قهقههٔ تماشاچیان کوچک و بزرگ در سالن می‌پیچید و هنوز قصه تمام نشده، در دلم تحسینش کردم که باوجود زبان متفاوت و زبانی که اصلاً برای مخاطبانش آشنا نبود، توانست خیلی خوب از پس قصه برآید و حرف خودش را به مخاطبانش برساند. به‌طوری‌که در پایان قصه داوران ایستاده تشویقش کردند و طبعاً جزء کسانی بود که به مرحلهٔ کشوری راه پیدا کرد.

اوّلین تجربهٔ قصه‌گویی من روی صحنه، قصه‌ای بود بر اساس داستانی که از همکارانم شنیده بودم، اما کتابش را در آن موقع پیدا نکردم. قصه از زبان چسبی کاغذی بود که در زمان جنگ بین ایران و عراق، روی شیشهٔ پنجرهٔ خانه‌ای چسبانده شده بود و اتفاقات و جریان زندگی آن خانواده در بحبوحهٔ جنگ از زبان چسب‌کاغذی روایت می‌شد. حالا که فکر می‌کنم متن اجرا را زیادی ادبی و احساسی نوشته بودم. شاید چون آن موقع مربی ادبی بودم و البته دلیل اصلی این بود که تجربهٔ چندانی هم درزمینهٔ قصه‌گویی نداشتم.

با یادآوری همین صحنه بود که از خودم پرسیدم: آیا اصلاً من قصه‌گو هستم؟ یعنی اوّلین ویژگی‌های یک قصه‌گو را دارم؟ گمان نمی‌کنم بشود با صراحت گفت که همه می‌توانند قصه بگویند و قصه‌گو باشند یا بشوند، «کاری ندارد که همین قصهٔ نخودی و کدو قلقله‌زن و شنگول‌ومنگول و این‌هایی را که در کودکی شنیدی بگو!» نه به نظرم کافی نیست، چون همهٔ ما بارها باکسانی برخورد داشته‌ایم که از پس یک قصهٔ تکراری پنج‌دقیقه‌ای برای خواباندن یک کودک هم برنیامده‌اند. جدای از مسئلهٔ عدم اعتمادبه‌نفس و نشناختن توانمندی‌های درونی، اما باید بدون تعارف گفت که قرار نیست همهٔ ما بتوانیم قصه‌گو به معنای یک روایت کنندهٔ خوب باشیم. نمونهٔ ساده‌اش بزرگ‌ترهایی که قادر نیستند در موقعیت پیش‌آمده همراه یک کودک خردسال، قصه‌ای ساده را که قبل‌تر خودشان بارها از زبان کس دیگری شنیده‌اند به‌درستی و با حداقل جذابیت بازگو کنند و کودک خردسال را قانع کنند که یک روایت کوتاه یا قصه را از زبانشان بشنود و با ایشان همراه شود و تازه بعدش هم تا صبح بخوابد و خواب های خوش ببیند.

وقتی به جزئیات قصه‌گویی فکر می‌کنم به نظرم می‌رسد، قصه‌گوها چه آدم‌های ناشناخته‌ای هستند، جز در میان کسانی که قصه و نمایش و باقی هنرهای مربوط به کودکان را دوست دارند و دنبال می‌کنند، هیچ‌وقت آن‌طور که باید جدی گرفته نشده‌اند. شاید یک فکر سطحی باشد اما این فکر بیشتر وقتی به ذهنم می‌رسد که بعضی از اجراهای جشنوارهٔ قصه‌گویی را می‌بینم؛ عده‌ای هنرمند، مسلط و حرفه‌ای را می‌بینم که عاشق کارشان هم هستند. اما هیچ‌وقت، هیچ کجا حتی در تخصصی‌ترین جمع‌های حوزهٔ کودک و نوجوان اسمی ازشان نمی‌شنوی. مثلاً ممکن است کسی بگوید: «خاله شادونه دیروز توی تلویزیون فلان چیز را گفت». اما هیچ‌کس نمی‌گوید: «کار جدید مریم نشیبا چقدر دلنشینه» یا «دیروز یکی از نقالی‌های مرشد ترابی رو برای بار چندم شنیدم» یا مثلاً «آخرین کار بئاتریس مونته رو خوب نبود».

به نظر من قصه‌گویی مثل یک کیک خامه‌ای چندلایه است. همین‌قدر شیرینی و خواستنی! همین‌قدر دقیق و طبقه طبقه! اگر فکر می‌کنید درست کردن یک کیک خامه‌ای خوش‌مزه مثل همین کیک تولدهایی که همیشه می‌خوریم، کار ساده‌ای است، سخت در اشتباهید. کیک باید طبق دستور امتحان‌داده پخته‌شده باشد. نرم و اسفنجی و خوشمزه! دمای هرکدام از مواد حین مخلوط کردن، میزان دقیق مواد اولیه و تازگی‌شان، ترتیب اضافه کردنشان و خیلی چیزهای دیگر همگی مهم هستند. می‌توانی بین لایه‌های کیک، خامهٔ صبحانه بزنی اما در این صورت دیگر قطعاً با یک کیک خامه‌ای حرفه‌ای روبرو نیستی. برای کیفیت کار نیاز داری به خامهٔ مخصوص قنادی که باید طبق قاعدهٔ خودش هم زده و فرم داده‌شده باشد و مواد میانی کیک که خوش‌مزگی‌اش را چند برابر می‌کند. موز یا گردو و یا هر دو! و در آخر خامه‌کشی و تزئین نهایی که ویترین کار است و در نگاه اول باید مشتری‌پسند و وسوسه کننده باشد. درست مثل اوّل قصه! مثل همان لحظات اول روی سن! مثل لباسی که به تن قصه‌گوست، مثل لحن کلمات اوّل، مثل همان واژه‌هایی که در چند ثانیه تو را با مخاطبت آشنا می‌کند، وقتی برای اولین بار چشم توی چشم کودک می‌شوی!

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 1 =