کد خبر: 309127
تاریخ انتشار: ۲۷ مهر ۱۴۰۰ - ۰۹:۱۶
بازدید 450
جستار / بادبادک کودکی من

جستار / بادبادک کودکی من

اکرم الف خانی

دلم می‌خواهد؛ اصلاً دلم دوست دارد که بخواهد، یعنی این می‌خواهد دلش تنگ‌شده آن‌قدر که نمی‌شود بازش کرد. حتی با خوردن چیپس سرکه هم باز نمی‌شود. اگر می‌شد آن روزها بود. روزهای خرید مداد رنگی شش‌تایی که هیچ‌وقت رنگ بنفش نداشت و همیشه گل‌های نقاشی من زرد و قرمز می‌شد. روزهایی که می‌شد دور مقنعهٔ سفیدت را رُبان سبز ببندی و یا با چادر رنگی نمازت به مدرسه بروی. روزهایی که سر نمایندهٔ کلاس بودن یعنی همان مبصر کلاس شدن ذوق می‌کردی و همیشه با تو بود که تخته پاک کن کلاس را خیس کنی و روی تخته بدها و خوب‌ها را بنویسی و دلت نیاید آدم‌ها را بد ببینی و خوب‌هایت زیاد می‌شد! اگر می‌شد هنوز کناره‌های دفترت را بامداد گلی قرمز خط‌کشی کنی که اگر این کار را انجام نمی‌دادی خانم معلم برایت یک دایره توخالی با دو خط تیره در دفتر نمره می‌گذاشت و این کار تیپ اسمت را زشت و بدریخت می‌کرد. روزهایی که زنگ تفریح را به امید خوردن نان و پنیر گردو و سیب سفت قرمز شیرین پله‌ها را دو در میان پایین می‌دویدی و یا می‌ترسیدی جلوی بوفهٔ مدرسه شلوغ شود و هیکل ریز و ابتدایی تو در میان دانیاسورهای کلاس پنجم گم شود و نتوانی آن کلوچه‌های کاکائویی را که از قبل نشان‌کرده بودی بخری...!

آه! اگر می‌شد اسم کلاس‌هایم هنوز نیلوفر ۱ و نرگس ۲ و انواع گل‌های دیگر بود. روزهای گل گفتن و گل شنفتن...!

من بزرگ‌شده‌ام.. من بغض‌کرده‌ام...

اگر می‌شد آن روزها بود.. روزهای نشستن روی صندلی‌های کوچک آبی و زرد سرزمین کودکی‌ام! منظورم همین اجداد ثالثه‌ام است. آخر من سه کلبه برای زندگی داشتم. خانه اول خانواده‌ام بودند. خانه دوم به عبارت کتاب‌های اجتماعی‌ام مدرسه‌ام بود و این سومی را کسی نگفته که خانهٔ سومت کانون نام دارد اما ازآنجایی‌که سال‌ها من نونهال حقیر پرورش فکری‌ام را در این کلبه گذرانده‌ام فکر می‌کنم حق‌دارم که خانهٔ سومم را سرخود انتخاب کرده باشم؛ اگرچه خوب می‌دانم که آن عبارت درس اجتماعی‌ام را باید حفظ می‌کردم و جواب پس می‌دادم وگرنه دلم که می‌دانست که خانهٔ دومم کانون نام دارد.

من هنوز در خواب هایم مرغک کانون را می‌بینم. من هنوز آن شعر کودکانهٔ کانون رو دوست دارم:

این خانه خانهٔ توست؛

 کانون مهربانی،

 آواز مرغک آن

فریاد شادمانی..

 و هنوز گاهی بچگی‌هایم را در آن پیدا می‌کنم..

اولین بار که روی صندلی‌اش نشستم پایم به زمین نمی‌رسید. پایم را تکان تکان می‌دادم و بازی می‌کردم و بازی کانون و کودکی من از همین‌جا شروع شد. مُهر کارت عضویتم را که زدند ۷ ساله بودم.

گفتند می‌توانی هفته‌ای دو کتاب امانت ببری. روی کتاب‌هایش یک مرغک نشسته بود. بال‌هایش باز بود. چشم‌هایم را بستم و ادای مرغک را درآوردم. بال‌بال زدم. خیال از همان‌جا در من صاحب سلول و مویرگ شد. مربی‌ها ما را نشاندند دور میز و قصه خواندند. دیدم یک‌مشت کلمه زرد لیمویی و سبز پسته‌ای مثل مورچه روی میز و صندلی‌هایمان رژه می‌روند و خودشان را می‌اندازند توی گوش و دهانمان اما نه گوش‌هایمان کَر می‌شود نه و دهانمان لال!. اصلاً همه‌چیزش یک‌جوری بود!

بعد یک مداد آمد توی دستم و گفتند بنویس!

از همان موقع است که می‌نویسم؛ همان موقع که در صبح شعر کانون ناصر کشاورز را دیدم و مو های جوگندمی‌اش را شمردم و با خودم گفتم: حتماً هر شعر که بگویی مو هایت این‌طوری ذوق‌زده می‌شود و هی سعی می‌کردم خودم را ذوق‌زده کنم! همان موقع که توی کلاس کاردستی پرندهٔ دُرنا را درست کردیم و آقای نظاری برای درناها شعر گفت:

ازاینجا پر کشیدن کار من نیست

پرستو آفریدن کار من نیست

چه گنجشک رها باشی، چه دُرنا

به بال تو رسیدن کار من نیست

معنی‌اش را نمی‌فهمیدم. همان روزبه من لبخندی زد و گفت: الف خانی دُرناها فهمیدنی نیستند!

هنوز هم راز بال دُرناها را نمی‌دانم!

از همان موقع که کانون جسارت را از بال مرغک گرفت و به من داد و من تا ۴ روز پریز تلفن‌خانه را کشیدم که جواب مدیر مدرسه را ندهم که چرا مدرسه نمی‌آیم! من باید خودم را برای نمایش جشنواره آماده می‌کردم. خب کجای این دنیا به من فرصت می‌داد که دهانم را آن‌قدر کج‌وکوله کنم تا بتوانم صدای پیرزن قصهٔ مهمان ناخوانده فریده فرجام را دربیارم و بروم در سالن آمفی‌تئاتر و مجید قناد و محمد سیمزاری و حسن دولت آبادی را ببینم.

فقط در صدای مربیان کانون آن‌قدر پروانه و آویشن داشت که بعد نوشتن مشق‌هایت شب‌ها توی پشت‌بام دراز می‌کشیدی و همان قصه را با لحنشان می‌خواندی!

ای کانون خوب بلدی خودت را در دل آدم‌ها جا کنی! گاهی هم گولمان زده‌ای! اما حالا که آن‌قدر ما را نمک‌گیر خودت کرده‌ای نگذار بال مرغکت پژمرده شود!

بگو قفس را بشکند، بگو نوکش را از آسمان پر کند؛ بگو ما را دوباره به‌روزهای شیرین کودکی ببرد. به من نگاه کن ببین چقدر هنوز در روزهای بی‌ستاره و بادبادک کودکی‌ام را به دنبال خودم کشانده‌ام....

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 1 =