یادداشت/ پنجرههای جادویی کانون
فاطمه نوری، مربی ادبی
نمیدانم خاک کانون با کوچهٔ کناریاش چه فرقی دارد که آنجا شاعرتری، دیوانهتری. شاید کسی باور نکند، اما شما بچهها باور میکنید، پایم که به کانون میرسد، زمان چند دهه عقب میرود. آنقدر عقب که باهم دست بکشیم روی تن درختهای حیاط، بنشینیم پای درد و دلشان. سرک بکشیم توی زندگی مورچهها. با سایههایمان مسابقهٔ دو بدهیم. عصر که شد دست دراز کنیم ماه را بیاوریم توی کارگاه ببینیم حرف حسابش چیست که هی ناز میکند و یک روز باریک میشود یک روز، چاق و قلمبه. با ریسمان باران به آسمان آویزان شویم و با باد سفر کنیم.
شما میدانید پنجرههای کانون جادوییاند. پشت این پنجرهها که مینشینی زبان پرنده را بلد میشوی
و میتوانی بفهمی دارد توی گوش پرندهٔ کناریاش که روی سیم برق نشسته چه میگوید. میتوانی بروی پشت پلک بچهها و ازآنجا دنیا را ببینی. من که لحظهها را می شمرم تا شنبه تا دوشنبه که بکوب از این سر شهر چند تا ماشین عوض کنم و برسم پشت یکی از همین پنجرهها که گفتم. که یکی از بچهها کلمهای بگوید و کلمهاش دری بشود رو به عالم خیال.
هیس... صدایش را درنیاورید این منطقه ممنوعه است هرکسی نباید پایش، به آنجا باز شود. عالم خیال دیوانگی میخواهد و تا دلت بخواهد پر از کلمه است کلماتی که در حال رقصیدناند.
مثلاً همین کلمهٔ" میز "دنیایی دارد. پشت این میزهای رنگی کوتاه، لورکا میشوی، حافظ میشوی، شیمبورسکا میشوی. لای عطر کتابها بهشت را بو میکنی مثل بورخس. گاهی هم میروی توی جلدش با او به گذشتهها سفر میکنی میروی توی جنگلی که زندگی میکرده و پرندههای همسایهاش را پیدا میکنی و دل به دلشان میدهی و یکهو میبینی عصر شده.
کانون که میگویند همین است همهٔ شعاعهای وجودت را توی یک نقطهٔ کانونی جمع میکند و بدجور آتشت میزند. درست مثل ذرهبین دوران کودکی.
اینجا پر از هواست. هوایی از جنس کودکی. اصلاً چه کسی گفته درختها ریههای زمیناند من که میگویم ریههای زمین بچهها هستند.