کد خبر: 309883
تاریخ انتشار: ۲۴ آبان ۱۴۰۰ - ۱۳:۱۳
بازدید 110
یادداشت/ غافل‌گیری

یادداشت/ غافل‌گیری

فاطمه نصیری، مربی ادبی

«از این ستون به اون ستون فرجه!»؛ ستونی که خانه‌ای روی آن بنا شده بود. این را هر بار که اثاثی را داخل جعبه‌اش می‌گذاشتم، تکرار می‌کردم. گاهی هم در تخیلاتم برای اثاث‌کشی به خانه خودم در تکاپو بودم؛ خیال شیرینی بود تا خستگی کار را کمتر احساس کنم. کار من گذاشتن وسایل در جعبه خودشان بود، بقیه کار با همسرم بود که با نظم و دقت، وسایل را در کارتون‌های موزی قرار دهد تا کمتر آسیب ببنند و بیشترین استفاده را داشته باشند. دخترم هم شریک تلاش ما برای ترک این ستون و رسیدن به ستون بعدی بود. گاهی جعبه‌های سبک را کنار دیوار اوپن می‌چید و گاهی کارتون‌های موزی را برایمان می‌آورد.

با شروع هر تابستان کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر را می‌گردیم تا شهریور که اوج جابه‌جایی مستأجران است، خانه‌ای بهتر با قیمتی مناسب پیدا کنیم. این بار قرار بود انتخاب خانه با نظر من باشد؛ می‌خواستم خانه‌ای اجاره کنیم که نزدیک پارک باشد تا وقتی همسرم تا دیروقت درگیر کار است، من و دخترمان به پارک برویم تا او از نیاز اصلی‌اش برای رشد،‌ یعنی بازی، حظّ کافی ببرد. دخترم، زهرا، کلّی ذوق داشت که به قول خودش وارد خانه جدید شویم. او از خانه قدیمی دل کنده بود؛ خبر نداشت که اینجا بزرگ‌تر است با حیاطی دلباز، اما آنجا آپارتمان است و مجبور است با وضعیت جدید کنار بیاید. وقتی از دوستش مائده، دختر صاحبخانه قدیمی‌، خداحافظی می‌کرد، قول داد که زودبه‌زود به او سر بزند.

به خانه جدید رفتیم. آنقدر در اسباب‌کشی مهارت داشتیم که به‌سرعت برق نه، اما مثل باد، بیشتر وسایل را به هفته نرسیده، جابه‌جا کردیم. زهرا عروسک‌هایش را در اتاق جدیدش که آفتابگیر بود، چید و حسابی ذوق می‌کرد؛ فقط به رنگ سفید گچ اتاقش نتوانستیم دست بزنیم تا صورتی شود.

کار هر روز ما شده بود رفتن به پارک و بازی. مدتی بعد، با چند نفر از خانم‌های همسایه که در مجلس روضه صاحبخانه جدید با هم آشنا شده‌بودیم، قرار عصرانه را در پارک گذاشتیم. قرارهای عصرانه، هم برای ما خوب شد که هم‌صحبت پیدا کردیم، هم برای بچه‌ها که در کمبود هم‌بازی برادر یا خواهر، اوقات خوبی را با دوستان تازه می‌گذراندند. از کارهای کودکانه‌شان خنده بر لبمان می‌نشست.

شیرینی خانه اجاره‌ای نزدیک پارک را تازه چشیدیم که خبری تمام شهر را در خانه حبس کرد؛ ویروس کرونا!

مثل زندانیانی که به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده شده‌بودند، مجبور بودیم هزار بار در طول روز سطوح را ضدعفونی کنیم. آنقدر دستمال‌کشی می­کردیم که برق سطوح، چشمان اهل خانه را می‌زد. دست‌ها را بارها می‌شستیم، از دستکش‌های یک‌بارمصرف استفاده می‌کردیم و ماسک می‌زدیم، حالا؛ همه فکر می‌کردیم که ماسک جزئی از صورتمان است.

کرونا وقتی عرصه را تنگ‌تر کرد که خبر ابتلای بچه‌ها را شنیدیم؛ خبر مثل آب سردی بود که روی پدرها و مادرها ریختند. اوایل، همه فکر می‌کردیم که فقط سالمندان و کسانی که بیماری زمینه‌ای دارند به کرونان مبتلا می‌شوند. روزها شبیه هم بودند؛ نمی‌دانم چه تاریخ یا چه روزی بود که مادرم زنگ زد، دلتنگ زهرا بود و حالت صدایش برای دیدن زهرا خواهشانه بود.

زهرا بارها از شستن دست‌هایش کلافه شده بود. دلش می‌خواست مائده را ببیند، دلتنگ دوستانی بود که در دوجلسه کلاس نقاشی پیدا کرده بود و حالا کلاسشان هم مثل پارک‌رفتن تعطیل بود. آنقدر با عروسک‌هایش بازی کرده‌بود که هر روز همان کارها و قصه‌های روز قبل را تکرار می‌کرد، البته با حذف و اضافه. با هم بازی می‌کردیم، اما حوصله منِ آدم‌بزرگ که اندازه کودک چهار ساله نبود. ساعت‌هایی که کلاس آنلاین داشتم باید خودش بازی را از سر می‌گرفت یا فیلمی را که به تازگی در فلش ریخته بودیم، تماشا می‌کرد. از خانه‌نشینی کلافه شده بود، گاهی می‌خواست در کارهای خانه با من همراه شود؛ کارهایی مثل شستن قاشق و بشقاب خودش.

مدتی بود که با پدرش نماز می‌خواند و بعد از نماز دعا می‌کرد. یک‌بار بعد از خواندن نماز عشا پدرش گفت: «حالا با هم دعا کنیم». زهرا خواست که خودش دعا را بگوید. دست‌های کوچکش را بلند کرد و گفت: «خدایا! ممنونم که به ما خونه دادی، خدایا! ممنون که ما سلامتیم»؛ این دعایی بود که از پدرش یاد گرفته بود. داشتند جانماز را جمع می‌کردند که زهرا گفت: «بابا، یه دعا دیگه مونده» و دست‌هایش را بلند کرد و گفت: «خدایا! کرونا را از بین ببر تا همه بچه‌ها بتونن برن پارک». از شنیدن این دعا بهتم زد و بغض تلخی گلویم را فشرد، حس کردم در برزخم، نه می‌توانم بغضم را بی‌خیال شوم و نه می‌توانم گریه کنم. همسرم، زهرا را در آغوش کشید و کلّی دلداریش داد که به‌زودی می‌تواند دوباره به پارک و کلاس نقاشی برود، حتی با هم مسافرت برویم.

گاهی آموخته‌های دو جلسه کلاس نقاشی را بارها تمرین می‌کرد. این روزهای سخت، شیرینی هم داشت؛ وقتی دخترم را می‌دیدم که در نبود آبرنگ از لاک‌هایش برای رنگ‌آمیزی استفاده می‌کند یا وقتی که دوتا در قابلمه اسباب‌بازی و عروسک‌ماهی پلاستکی را روی میز تحریرم می‌گذاشت و یکی از درهای قابلمه را به من می‌داد تا مثلاً اسپورت‌گیم بازی کنیم از ابتکار دخترم خیلی هیجان‌زده بودم و مطمئن شدم که گاهی محدودیت خلاقیت می‌سازد.

با رعایت پروتکل‌های بهداشتی به خانه مادر و پدرم رفتیم و بعد از کلّی پاشیدن الکل به دست و لباس‌هایمان، زهرا به آغوش پدرم که از شوق دیدنش ذوق‌زده بود و دست‌هایش را سوی زهرا باز کرده بود، پرید. مادرم ده‌هزار بار گفت: «عزیر جان! دورت بگردم». من و همسرم غرق تماشای تمام شدن دلتنگی‌های پدر و مادرم و زهرا بودیم.

روزهای تکراری هم‌زیستی با انواع ضدعفونی‌کننده‎ها و روزهایی که برای ایمنی باید ماسک می‌زدیم، می‌گذشت. گوشمان فقط مرگ و میر را می‌شنید. یک‌بار که به‌عادت هر روز اخبار بیست‌وسی را نگاه می‌کردم زهرا خودش را در بغلم انداخت و گفت: «مامان، وقتی می‌ری بیرون ماسک بزن؛ چون من نمی‌خوام تو بمیری». کانال تلویزیون را زدم شبکه پویا و از آن شب به بعد، اخبار نگاه نکردم و خبرها را از سایت‌ها می‌خواندم. نمی‌خواستم نگرانی از دست‌دادن نیز به تنهایی و تحمل روزهای تکراری اضافه شود.

همه با فضای مجازی بیشتر خو گرفتیم؛ تماس تصویری با آشنایان جزو کارهای روزانه‌مان شده بود تا کمی تسکینمان دهد. اوایل، زهرا نمی‌توانست با تماس تصویری ارتباط برقرار کند؛ چراکه تا آن روز تجربه بازی با گوشی را هم نداشت. فقط اگر چیزی از او می‌پرسیدند جواب می‌داد. در تماس تصویری، بیشتر می‌خواست در کادر دوربین دیده شود، اما نرم‌نرمک یاد گرفت و مجال صحبت به من نمی‌داد.

اوضاع روزهای کرونایی نوسان داشت؛ روزهایش مثل جعبه مدادرنگی شش‌رنگ بود که هر کدام از شهرها را زرد، سفید، نارنجی، آبی، قرمز و یا سیاه می‌کرد. یک‌روز که زهرا اسم شهرها و رنگ آنها را در اخبار شنید، پرسید: «یعنی همه جای شهر را رنگ قرمز زدن؟» و من غافل از تأثیر توضیحاتم، معنی رنگ‌بندی شهرها را برایش گفتم. بعدها دیدم که زهرا از رنگ قرمز خوشش نمی‌آید و در نقاشی‌هایش رنگ آبی بیشتر است، حتی آدم‌ها  و خورشید را هم آبی می‌کشد.

برای فرار از زندان خانگی، در روزهای آبی به پارک می‌رفتیم. هیچ کودکی نمی‌توانست از وسایل بازی استفاده کند؛ نوارهای زردی که دورشان پیچیده بودند، مانع بازی با آنها می‌شد و در بعضی پارک‌ها وسایل بازی غایب بودند. رنگی‌ترین اتفاق، حضور بچه‌ها با ماسک‌های رنگارنگ بود که صورت کوچکشان را پوشاند بود و چشم‌های بیرون از ماسک‌شان گویای ترس از کرونا و تنهایشان بود. در پارک یا هر مسیری که کودکی از کنار دخترم می‌گذشت، طوری با چشم‌هایش دنبال کودک می‌دوید که مردمک چشمش در کنج قاب نگاهش جا می‌گرفت و تا جایی‌که می‌شد گردنش را عقب می‌کشید. حس می‌کردم وقتی نگاه بچه‌ها به هم گره می‌خورد در خیالشان تمام بازی عالم را با صدای بلند خنده‌هایشان تمام می‌کنند. تنها جای امن برای بازی‌های کودکانه زهرا خانه بود، گاهی همسفر قطار خیالش می‌شدم، اما می‌فهمیدم که او کودکی را می‌خواهد که مثل خودش بدود، بخندد و حتی زمین بخورد.

در جشن تولد پنج‌سالگی زهرا کرونا هنوز هم بود و معلوم نبود تا چند جشن تولد همراه نامیمون ماست. حتی از بهارخواب خانه هم برای بر هم زدن محیط تکراری بازی استفاده می‌کردیم و چای عصرانه بازی کودکانه‌اش را آنجا می‌خوردیم. وقتی صدای پسر صاحبخانه را می‌شنید از بازی دور می‌شد و با ذوق می‌گفت: «مامان، طاهاست!» و خاطرات روزهای اول ساکن‌شدن در خانه را که در پارک یا خانه هم‌بازیش بود، مرور می‌کرد. وقتی طاها از حواس‌پرتی مادرش نهایت استفاده را می‌کرد و در خانه‌مان را می‌زد، من مجبور بودم برای کودکی هر دویشان در پاگرد خانه با رعایت فاصله اجتماعی کنارشان باشم تا کمی با هم صحبت کنند و از عروسک‌هایی که تازه خریده‌اند، حرف بزنند. حالا بچه‌ها با آموزش‌های تلویزیون و رفتار بزرگترها کرونا را خوب شناخته بودند و در رعایت پروتکل‌های بهداشتِ جهانی از ما پیشی گرفته بودند.

یکی از همین روزهای کرونایی با ماشین از کنار پارک می‌گذشتیم که زهرا از روی صندلی بلند شد و صورتش را به شیشه عقب ماشین چسباند و مشغول تماشای آدم‌ها و بچه‌هایی شد که بی‌خیالِ کرونا بساط دورهمی و بازی را در پارک چیده بودند. وقتی به پارکینگ خانه رسیدیم در ماشین را برایش باز کردم، قبل از آنکه دست‌هایش را باز کند تا بغلش کنم، صدایش از پشت ماسک بلند شد و گفت: «مامان، قول می‌دی وقتی کرونا تموم شد منو ببری پارک؟»، من قول دادم و او شادمانه در آغوشم پرید؛ نمی‌دانستم که چند بار دیگر باید قول بدهم و نتوانم به قولم عمل کنم. از فردای آن روز، از سمتی که پارک بود به خانه نمی‌آمدیم، حس می‌کردم کرونا مثل دزدی برای کودکی فرزندم در کمین است تا حسرت بازی و تماشای هیاهوی هم‌سالانش را به یغما ببرد. برای سال آینده در این خانه نخواهیم ماند، شاید رفتن به خانه‌ای دیگر و نبودن پارک کنار خانه احساس تنهایی را کمتر در کودکم بزرگ کند. از این خانه هم جابه‌جا خواهیم شد که گفته‌اند: «از این ستون به اون ستون فرجه!».

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 1 =