گفت‌وگو با نویسندگان و پژوهشگران ادبیات کودک و نوجوان به بهانه برگزاری جشنواره  قصه‌گویی

عبدالرضا صمدی و محمد سیمزاری

  • چرا انسان، قصه‌ را دوست دارد؟

عبدالرضا صمدی: قبل از اینکه به این سوال جواب بدهم می‌پرسم چرا انسان قصه را دوست نداشته باشد؟
خالق انسان، او را به گونه‌ای آفریده است که از شنیدن قصه‌ها و سر گذشته‌ها که در آنها امر مجهولی نهفته است و پیام ارزشمندی مستتر لذت ببرد. خدواند آگاه بود که انسان از طریق قصه بهتر می‌تواند یاد بگیرد و یاد بدهد و برای اینکه حرف‌های خودش برای انسانی که آفرید شنیدنی‌تر بشود از زبان قصه استفاده کرد.
قصه و شنیدن قصه می تواند نیاز کنجکاوی و جستجوگری انسان را برطرف کند و از سوی دیگر شادی نشاط و سر زندگی را برای او به ارمغان بیاورد.

محمدسیمزاری: قصه با سرشت انسان‌آمیخته هستند. ما در قصه‌ها دنبال خودمان هستیم و علت اینکه قصه را دوست داریم همین است  که داستان از بزرگ‌ترین پل‌های بین قلب و مغز ماست. قصه‌ها این امکان را می‌دهند که بتوانیم بین خیال و واقعیت ارتباط برقرار کنیم.
قصه چه واقعی باشد چه تخیلی ریشه در تجربیات بشر دارد لذا هر کسی با قصه‌ها می‌تواند دنبال خودش باشد با قهرمان قصه زندگی کند و زندگی دیگری را در فضای دیگر تجربه کند اگر بگوییم شخصیت ما را قصه‌ها ساخته‌اند بیراه نیست، همه انسان‌ها خواسته ناخواسته از قصه‌هایی که می‌شنوند تأثیر می‌گیرند. من که از سال پنجاه و شش تا شصت عضو کانون بوده‌ام و از بیست و پنج سال پیش هم مدیر کانون و مدرس قصه‌گویی و نویسنده کتاب‌های قصه، نمایشنامه و داستان برای کودکان و نوجوانان و بزرگترها... لذا آنقدر با قصه و داستان سرو کار داشته‌ام که می‌توانم بگویم که آنچه شخصیت من را تشکیل داده پازلی‌ست که تکه‌های آن هر کدام از قصه‌ای اخذ شده‌است.

  • قصه‌هایی که شنیدید تا چه اندازه راوی زندگی امروز هستند؟

عبدالرضا صمدی: فکر می کنم همه قصه‌ها نباید راوی و روایت‌گر امروز باشند. بلکه قصه ها باید به زیست و  بهتر و پر بار تر زندگی امروز کمک کنند . زندگی امروز حاصل تلاش‌های و اتفاق‌های دیروز است . اگر قصه‌ای به دنیا خیلی دور مربوط باشد اما بتواند به پویایی زندگی امروز کمک کند . قابل شنیدن و بهره بردن است. به طور طبیعی در هر جشنواره و محفلی که بنام قصه و قصه بر پا شود. بخشی از قصه ها به زندگی امروز نزدیکترند و بعضی اگر چه در حال و هوای گذشته‌های دورند اما تلاششان بر این است که به زیست بهتر و پر بارتر نسل امروز کمک کنند.

محمدسیمزاری: ما وقتی قصه‌ای را می‌شنویم یا می‌خوانیم درواقع سفری را آغاز کرده‌ایم که در آن خودمان را می‌بینیم و می‌یابیم و این برای هر انسانی لذت‌بخش است و مخصوصا برای انسان‌هایی که دنبال تکامل هستند و دوست دارند زندگیشان یک داستان ماندگار در اذهان و دل‌ها باشد و زندگی امروز من بی شک قصه‌ای ست که راوی آن به طور صددرصد قصه‌هایی هستند که شنیده، خوانده یا تجربه کرده‌ام

  • اگر یک روز چراغ قصه‌گویی خاموش شود..

عبدالرضا صمدی: چراغ قصه گویی با آفرینش انسان روشن شد و تا زمانی که حیات و انسان وجود دارد روشن خواهد بود. از طرفی اگر قراربود این چراغ خاموش شود، تا به حال این اتفاق می افتاد. بنابراین نباید نگران خاموش شدن این چراغ بود همان گونه که نباید نگران خاموش شدن خورشید بود . اما باید نگرانی کم و زیاد شدن شعله چراغ قصه گویی بود . قصه گویی در دوره های مختلف همانند زندگی انسان فرازها و فرودهای زیادی داشته است . گاهی محیط گسترده ای را روشن می کرده و گاه شعاع تابشش اندک بوده است. پس باید همه همت‌ها و توان‌ها را به کار بگیریم که پرتو افشانی چراغ قصه گویی از این بیشتر و گسترده‌تر شود. نگرانی دیگر این است که متولیان فرهنگ وجریان قصه گویی دیگران را تشویق و ترغیب به قصه گویی کنند اما خودشان یادشان برود که از این ظرفیت تربیتی بیشتر استفاده کنند. فرض کنید شما درختی در خانه دارید و شاخه هایش که میوه دارد در خانه همسایه باشد و شما دل خوش تنه‌ی تنومند این درخت باشید.

محمدسیمزاری: چراغ قصه خاموش نمی‌شود همچنان که هیچگاه خاموش نبوده. قدیم‌ها مادربزرگان و پدربزرگان بودند و فرزندان و نوه‌های دور کرسی، الان قصه‌گویی‌های کتابخانه‌ای و حتی دیجیتالی ..  این هنر، مردمی است و وابسته به یک متولی بخصوص نیست که با تعطیلی آن چراغ قصه و قصه‌گویی خاموش شود. بنابراین تصور خاموشی چراغ قصه و قصه گویی چیزی نزدیک به محال است چون حتی امروز تئاتر و سینما هم از دل قصه‌ها جان می‌گیرند و پا به عرصه وجود می‌گذارند.

  • دوست داشتید جای کدام شخصیت در کدام قصه بودید؟

عبدالرضا صمدی: از سال‌های دور چیزی به یاد ندارم که با شخصیتی از شخصیت‌های قصه ها همزاد پنداری کرده باشم.  به روز گار جدید هم سعی کردم شخصیت ها را مطلق نبینم .اما در شنیدن هر قصه ای سعی کردم از شخصیت آن قصه چیزی بیاموزم . با او از پله ای بالا بروم و گره ای از کارم را با سر انگشت گره گشای او باز کنم.

محمد سیمزاری: اگر یادتان باشد در قصه ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی قصه  اینجوری شروع می‌شود؛ «شب چله بود ماهی پیر دوازده هزار ماهی را که همگی بچه ها و نوه هایش بودند، جمع کرده بود و برایشان قصه می‌گفت...»
و در آخر قصه نوشته: «آن شب یازده هزار و نهصد و نود و نه ، ماهی کوچولو شب بخیر گفتند و رفتند که بخوابند مادر بزرگ هم خوابش برد اما ماهی سرخ کوچولویی هر چه کرد خوابش نبرد تا صبح فقط به فکر دریا بود.» از بچگی دوست داشتم جای این یک ماهی باشم.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 1 =