شیوا جعفری
ریههایم را پر از هوای آخر شهریور کردهام. چشمانم را به آرامی باز میکنم. قاب آسمان روبرویم نشسته. صاف است و آبی بدون حتی یک لکه ابر. حالا ماشین برقی میایستد و من پیاده میشوم. الان وارد سالن انتظار شدهام، شلوغ است و پر هیاهو. از جلوی هر سالنی که میگذری قصهای در حال روایت است.
هیسسس!! لطفا ساکت باشید!! گوش کنید اینجا یکی دارد زار زار گریه میکند!!! شاهزاده خانم زشت است. دلش میخواهد زیبا باشد! اما حیف که نمیداند مسیر زیبایی از مهربانی میگذرد. وقتی شاهزاده خانم تصمیم به مهربان بودن میگیرد دنیایش شروع به تغییر میکند و از درون قشنگ میشود.
در سالن روبرو عدهای در به در به دنبال خورشید میگردند. اصلاً چه کسی باور میکند که بند خورشید به صدفی گیر کرده باشد و اسب با فداکاری خورشید را آزاد کند و دنیا را از تاریکی نجات دهد، و چهقدر این دنیا به آدمهای فداکار مدیون است.
باورتان میشود یکی از سالنهای نمایش آتش گرفته باشد. لطفا باورتان بشود! توی ده آتشی از جنس حسادت در حال گسترش است اما عروسکها خیلی باهوشتر از اینها هستند. با هم متحد میشوند آتش حسادت را بیاثر و دوستی را دوباره در روستا از سر میگیرند.
حالا وقت اجرای قصه آن بالا این پایین است. توی قصه پیرزنی دارد از تنهایی غصه میخورد. عروسکها مهربانند! آنها جانشان برای هم در میرود. برای همین به پیرزن کمک میکنند تا دوباره بخندد. حالا چشمهای بیفروغ پیرزن به ستارههای رنگی رنگی روی جورابهای پولکی گره میخورد و از خوشحالی برق میزند.
این روزها اینجا روایتها و قصههای زیادی در جریانند. حکایتها شلوغند، بالا و پایین دارند، گرمی و سردی دارند، پر رفت و آمدند، پرهیاهواند. زندهاند. پر هستند از مهربانی، دوستی، جنگ و صلح. آغشتهاند به صدای ساز باران و سرشارند از پند و اندرز و گاهی هم پشیمانی.
سنهای نمایش در این چند روز چه حکایتهایی که به خود ندیدند. مثلاً همینجا که من نشستم چند دقیقه پیش دادگاه محاکمه مصدق بود یا بعد از شکست دیو، قارون و گلبانو مراسم ازدواجشان را در همین سالن عروسی روبرویی جشن گرفتند. مهمان ها کِل کشیدند و نقل و نبات به هم تعارف کردند.
خدا را شکر نبرد بین درخت خرما و بزی به خوشی بهپایان رسید و با همت بچهها زمین دوباره پاک شد و جان گرفت و البته در قصهای دیگر غم آب و خشکی قنات اشک بازیگران را درآورد.
حالا به بعد از ظهر نزدیک میشویم. شنیدهام که همین ساعتها قرار است جلسه محاکمه «گرگ قصهی شنگول و منگول» برپا شود. من و بقیه همسن و سالهای من مشتاق، در سالن نشستهایم تا ببینیم بالاخره حکم گرگی که سالهاست قصهاش را بارها و بارها شنیدهایم و هر بار بیشتر حرص خوردهایم به کجا می انجامد. پچپچی در سالن راه میافتد. رئیس دادگاه همه را به سکوت دعوت میکند صحنهها چندین بار بازسازی میشوند. جلسه محاکمه در نهایت عدالت برپا و حکم منصفانهای صادر میشود. گرگ به سزای اعمالش میرسد و همه نفس راحتی میکشیم. ختم جلسه اعلام میشود و ما همگی با خیال آسوده دادگاه را ترک میکنیم و بدینگونه دفتر دومین روز نوزدهمین جشنواره هنرهای نمایشی کودکان و نوجوانان کانون پرورش فکری نیز بسته میشود.