به هزارهی رنگ پاک کودکی برگردیم
جعفر نورمحمدی
دوران کودکی دوران بروز احساسات و عواطفی ست که نشات گرفته ازحال و هوای ما در لحظه میباشد.به عنوان مثال گرسنگی یا تشنگی یا خندیدن به شکلکی که والدین برای ما در می آوردند یا ترسیدن از مرد سبیلویی که برای اولین بار دیده ایم.این احساسات و عواطف متضاد به سرعت برق و باد جا عوض می کنند و دنیای کودکی ما را شکل می بخشند .این دوران مملو از خندیدن ها گریه کردن ها ترسها و شجاعت ها. خواستن ها و نخواستن ها افتادن ها و بپا خواستن ها. حسادت ها و دوست داشتن ها ی لذت بخشی است که دنیای شیرین کودکی را به زیباترین فصل زندگی ما تبدیل کرده است اما افسوس که این فصل با وجود اینکه سرشار از رنگ و شادمانی ست تنها یکبار در زندگی ما اتفاق می افتد و به نا چار و بتدریج جای خود را به فصول دیگری می دهد که هیچ نشانی از این فصل رویا گونه را در خود ندارند.در دوران کودکی بنوعی شاید بشود گفت که هر چیزی برای ما تنها زمانی زیباست که در حد بازی باشد بازیی که سر شار از انرژی ست سرشار از لبخند ها و گریه است که با پیروزی و شکست در بازی بر لبان ما نقش می بندن و با بازی بعدی روز از نو،روزی از نو ...
خوب یادم هست در دوران نوجوانی با دیدن مبارزات فیلمهای سرخ پوستی ما نیز سوار بر اسب چوبی خود و کندن پرهای دم بوقلمون همسایه مان و بستن تاجی از پر بوقلمون بر پیشانی و رنگ کردن صورت خود با توت های درخت کهنسال شا ه توت که در خانه قدیمی داشتیم شکل و شمایل سرخ پوستی به خود می گرفتیم و نبرد کودکانه را با چاشنی بازی آغاز می کردیم و ساعتی بعد دوست و دشمن این بازی کودکانه دست در دست هم و شانه به شانه هم خنده بر لب به سمت مدرسه می رفتیم.فصل بازی هزار رنگ شاید واژه زیبایی باشد برای دوران کودکی ( البته نه برای همه چون که هستند کودکانی که به دلایل گوناگون غیر از غم و اندوه چیزی نصیب شان نشده است که پرداختن به این موضوع در این مقال نمی گنجد)اما این فصل هزاره رنگها دیر ی نمی پاید که باید جای خودش را به فصول دیگر بدهد و ما با شروع فصول بعدی در زندگی به ناچار از ان همه تنوع رنگ و بازی فاصله می گیریم و پا به عرصه ای می گذاریم که همه بازیهای کودکانه ما رنگ و بوی کاملا جدی بخود می گیرد و انجاست که از پیروزی هایمان سر مست میشویم و دچار غرور های بی حد و مرز می شویم و با شکست مان احساس می کنیم تحقیر شده ایم و کینه به دل می گیریم و برای گرفتن انتقام تمام عزم خود را جزم می کنیم و بدین سان است که در فصول دیگر سال کم کم بازی فراموش مان می شود و وجهانی را رقم می زنیم که امروزه شاهد آن هستیم. جهان بی بند و باری که همه در فکر تصاحب و به چنگ آوردن هستند به هر قیمتی از همسایه دیوار به دیوار دوران کودکی مان گرفته تا کودک هم بازی دیروز که برای گرفتن فلان مسند چه قواعد بازیی که بر هم نمیزند...
کمی ان سو تر کودکان سر زمینهای مجاور که بزرگ شده و فصول دیگر را تجربه می کنند نیز گرفتار همین مصیبت هستند و آنها و ما در گرداب فصل بعدی زندگی عجیب به جان هم افتاده ایم و گاه و بی گاه پنجه در پنجه هم می افکنیم و از کشته پشته میسازیم
به زعم بنده اینها همه نتیجه فاصله گرفتن ما از دنیایی پاک و معصوم دو ران کودکی ست و ایکاش با و جود اینکه نا چاریم به فصول بعدی زندگی سوق داده شویم اما کما کان ان بازیها را با خود به همراه داشتیم و تا ابد آن ها را ادامه می دادیم و همه چیز برایمان بازی کودکانه میشد در عین حال که بزرگسال بودیم...