به گزارش اداره کل روابط عمومی و امور بینالملل کانون، در بخش دوم اولین روز از جشنواره قصهگویی، گروهی از قصهگویان از ایران و چند کشور به نقل قصههای خود پرداختند.
در قسمتی از این برنامه طاهره اصفهانی برای نقل قصه «دایره شادی» با نواختن دف وارد صحنه شد که آن دف را دایره شادی نام نهاد.
اصفهانی قصهای از زبان دایره شادی نقل میکرد، دایرهای که خیلی وقت بود به مهمانی نرفته بود، چون اهالی روستا در غم بودند، دایره شادی به این فکر کرد که خودش یک مهمانی ترتیب دهد. اهالی روستا ابتدا صدای دایره شادی را نمیشنیدند اما حتی بعد از شنیدن صدایش هم گوشهای خود را بستند. دایره شادی در ادامه خودش به سمت روستا حرکت کرد، اما در میانه راه به دشتی رسید که خشک بود، این دایره با کمک طبیعت شادی را به این روستا برد.
پزشک مکزیکی: برای تماشای جشنواره بیدار ماندم
در ادامه روبن کوربت از مکزیک با ارسال ویدیویی به این رویداد قصه «لاکپشت غرغرو» را تعریف کرد.
او ابتدا گفت: از حضور در این جشنواره خوشحال است.
سپس کوربت قصه لاکپشتی را تعریف کرد که از به دردنخورترین و غرغروترین لاکپشت ها بود؛ لاکپشتی که میگفت چرا بقیه حیوانات زیبا و پر قدرت هستند. مار که غرغرهای لاکپشت را میشنید به او گفت: از غرغرها دست بردار و برای مشکلت برو و با پادشاه صحبت کن؛ پادشاه آدمهای کوتوله. لاکپشت رفت تا درباره ظاهر ناعادلانه خود با پادشاه صحبت کند. پادشاه گفت تو میتوانی سه آرزو داشته باشی بنابراین لاکپشت به پادشاه گفت: میخواهم مثل پرندهها زیبا باشم. پادشاه وردی خواند و او یک منقار بزرگ درآورد. او گفت: میخواهم مثل فیلها هم قدرتمند باشم، پادشاه باز هم وردی خواند. به همین ترتیب پوست او مثل پوست فیل ضخیم شد. لاکپشت در سومین مرتبه آرزو کرد که تخت پادشاهی داشته باشد. پادشاه ورد را باز هم خواند که سپس یک پوسته بزرگ روی لاکپشت افتاد. لاکپشت به جنگل رفت و همه از دیدن او تعجب کردند. لاکپشت قصه ما یاد گرفت دیگر برای هر چیزی غر نزند.
در ادامه با روبن ارتباط زنده برقرار شد.
روبن بیان کرد: الان ساعت ۲:۳۰ نیمه شب است، اما به شوق اینکه برنامه را زنده نگاه کنم، بیدار ماندم تا با شما همراه شوم.
او که یک پزشک است اظهار کرد: دکترها عادت دارند بیدار باشند، فردا ساعت هشت صبح جراحی دارم ولی وقتی به دنیای قصهها فکر میکنم، میبینم چقدر دنیای متفاوتی است و حال همه را خوب میکند.
جای پرنده در قفس نیست
سپس بهناز مهدیخواه روی صحنه آمد و حکایت «طوطی نالان و طوطی بازرگان» را با سوتک نقل کرد.
او در حالی که عروسک مبارک را با دستکشی شبیهسازی کرده بود به نقل داستان پرداخت.
مهدیخواه چند کاراکتر دیگر قصهاش را هم به شکل عروسک درآورده بود و در ادامه به نقل قصهاش پرداخت؛ داستان بازرگانی که طوطی خود را بسیار دوست داشت، به طوری که طوطی تنها کسی بود که جای سکههای او را میدانست. طوطی از اینکه در قفس بود غمگین بود تا اینکه روزی فکری کرد خودش را به مریضی بزند. بازرگان فکر کرد او دیگر به درد نمیخورد، به همین دلیل در قفس را باز کرد و طوطی از قفس پرید و به جنگل گریخت.
او در ادامه گفت: جای پرنده در جنگل است. خوب نیست برای سرگرمی خودمان پرندگان را به قفس ببریم.
ترانهخوانی پرنده برای کوه
ارگین کوبین از ترکیه دیگر قصهگوی این رویداد بود که قصه پرنده شادی را تعریف کرد.
او گفت: خوشحالم که در این جشنواره هستم، هرچند نتوانستم به ایران بیایم ولی به لطف فناوری میتوانم در خدمت شما باشم. قصهای را تعریف میکنم که یکی از استادانم برایم نقل کرده بود.
این قصهگو بیان کرد: در بیابانی یک کوه بزرگ بود، کوهی که آرزو میکرد دوستی در این بیابان داشته باشد، هرچند حیوانات و باد در این بیابان بودند ولی این برای کوه کافی نبود. بعد از مدتی به یک باره با صدای بال زدن یک پرنده مواجه شد، پرندهای که خسته شده و به کوه پناه آورده بود. کوه او را دید و به او خوشامد گفت. پرنده گفت: من از جای دوری آمدهام تا استراحت کنم، کوه گفت: چه میشود اگر اینجا بمانی، پرنده گفت: اینجا نمیتوانم به زندگی ادامه دهم، کوه خیلی ناراحت شد اما پرنده وقتی حال بد کوه را دید گفت: من به تو ترانهای هدیه میدهم.
کوبین در ادامه این ترانه را خواند.
کوه از صدای پرنده حالش خوب شد و گفت: ممنونم که این ترانه را به من هدیه دادی. سپس پرنده پر زد و رفت و گفت: به تو قول میدهم هر بهار بیایم و این ترانه را برای تو بخوانم. کوه این قول را در روزهای سخت و روزهای فلاکت بار به یاد آورد. زمان گذشت و بهار شد. پرنده به دامنه کوه رفت و کوه از این اتفاق خیلی خوشحال شد، کوه دوباره گفت: بمان و نرو، پرنده باز ترانهای برای او خواند و دوباره کوه سرمست شد.
پرنده گفت: عمر من کوتاه است، اما عمر تو سالهای طولانی است. با این حال قول میدهم نسلهای بعد از من به دیدار تو بیایند، چند نسل از این پرنده به کوه سر زدند و او را از انزوا درآورند.
حکایت «مار» ی که غر میزد
سپس فریده محمودی از استان مرکزی داستان مار کبری را تعریف کرد.
او به زبان محلی به بیان این قصه پرداخت.
محمودی از قصه ماشاءالله و هفت برادری گفت که زن غرغرویی داشت، آنقدر غر میزد که روستاییان به او «کبری غرغرو» میگفتند. آنها روزی به مسافرت رفتند اما در میانه راه کبری به چاه افتاد، به همین ترتیب همسرش کمک کرد تا او از چاه بیرون بیاید، از آن به بعد کبری فهمید نباید غر بزند.
بیستوسومین جشنواره بینالمللی قصهگویی صبح روز ۲۵ آذر ۱۴۰۰ در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز به کار کرد و تا روز ۳۰ آذر ادامه دارد.
بیستوسومین جشنواره بینالمللی قصهگویی صبح روز ۲۵ آذر ۱۴۰۰ در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز به کار کرد و تا روز ۳۰ آذر ادامه دارد.
این رویداد از صفحه رسمی کانون در اینستاگرام به نشانی www.instagram.com/kanoonparvaresh و آپارات کانون به نشانی www.aparat.com/Kanoonparvaresh/live، پرتال کانون به نشانی kpf.ir و سایت خبری کانون به نشانی www.kanoonnews.ir نمایش داده میشود.