خورشید، هزار و سیصد و هشتاد و هفتمین، سال را بر تقویم تابستانی اش نشان میداد که کانون درچه آغوشش را به روی کودکان و نوجوانان شهر گشود. کودکان و نوجوانانی که تا پیش از این، هرگز لذت تجربه ی قدم زدن در دنیایی را که مال خود خودشان باشد تجربه نکرده بودند. دنیایی پر از کتاب، کاردستی، بازی، نمایش، قصه. دنیایی که هر چه بود مال آنها بود و رونقش را از آنها میگرفت.
از یک پل کوچک قدیمی رد میشوی و به سمت پارک زاینده رود میپیچی. همان جا که از قدیمترین روزها، جای پای آبی زنده رود حک شده و طبیعتی ستودنی بر ساحل آن جا خوش کرده است. میبینی که در هر گوشه اش ردی از کودکانه ها جاری است. از تاب و سرسره های رنگارنگ گرفته تا شهربازی بادی و شهرک ترافیک و خانه ای دوست داشتنی با میله های سبز که صدای خاموش مرغک آن هر کودکی را تسخیر میکند. چنان که کم پیش می آید؛ کودکی از جلوی آن رد شود و دست مادرش را به سمت در ورودی نکشد و حتی اگر شده برای یک تماشای دلچسب وارد آن نشود. از کانون حرف می زنم. کانون پرورش فکری مرکز درچه.
شانه به شانه ی پرچین کوتاه سنگی پیش میروی. از کنار زمین های کشاورزی رد می شوی و به مترسک های بامزه ای که بر سر مزرعه ی کلم ایستادهاند و آستین کت کهنه شان را برایت تکان میدهند لبخند میزنی. درخت های سبز و زرد در کنار هم شکوهی از شاعرانگی پاییز را در چشم هایت میریزند و صدای کلاغ ها سمفونی بی نظیر فصل را کامل میکند. بالاخره میرسی به میله های سبز. وارد که میشوی باغچه ها در چشم تو غوغا میکنند. هر طرف که نگاه میکنی رنگ و بویی دارد. در گوشه ای، درخت نجیب به، ساکت و استوار ایستاده است. آن طرف درختچه هایی که منتظرند بهار بیاید تا زیر بار گل های صورتی و زرد خم شوند. در انتهای حیاط، بوته های گل رز را می بینی که هنوز چند شاخه، گل قرمز و صورتی و سفید بر شاخه هایشان دیده میشود. از همینجا می توانی آن طرف نرده های سبز را هم تماشا کنی. درختان استوار توی پارک و طرح کمرنگی از زاینده رود که از همین فاصله، به تو لبخند میزند.
حیاط را با همه ی زیبایی هایش پشت سر میگذاری. از وسط دو باغچه ی کوچک، گذر می کنی و وارد ساختمان مرکز میشوی. هنوز نرسیده هیاهوی دلنشین بچه ها به گوش می رسد. لحظاتی را جلوی پانل معرفی مرکز می مانی. این طرف، روی تصویری از کاغذ و قلم، میخوانی: نوشتن خلاق، آن طرف تر در لابهلای مدادرنگی های کوچک و بزرگ: نقاشی و خلاصه هر کجای پانل تصویری است و درکنارش کلمه ای: سفال، سرود، نمایش، کاردستی و... کمی آنطرف تر، نزدیک در شیشهای که روی آن با رنگهای شاد نقشی از کودکان کشیده شده است، جالباسی را میبینی که زیر بار آن همه کیف و کاپشن، محکم ایستاده است.
در را باز میکنی و وارد سالن اصلی میشوی. سالنی بزرگ با قفسه هایی کوتاه پر از کتاب های دوست داشتنی. دور تا دور سالن میتوانی نقاشی ها، کاردستی ها و شعر و قصه های بچه ها را ببینی. پشت هر پنجره، چند شمعدانی نشسته است و در کنار ستون وسط مرکز، درست روبه روی در ورودی، گل های سبز گلدانی بزرگ از ستون بالا رفتهاند. در چند قسمت از سالن، میز های کوچک سفید رنگ را کنار هم چیدهاند و دورتادورش صندلی های چوبی گذاشته اند. این طرف چند دخترکودک، مشغول ساختن یک ساختمان زیبا با جورچین هستند. آن طرف تر بچه های بزرگ تر دور میزی نشستهاند و به قصه ی مربی گوش می دهند. میز کتابدار درست روبه روی تو است. میتوانی بی هیچ مانعی وارد کلاس ادبی و هنری که در دو طرف میز کتابدار قرار دارد بشوی و خوشت میآید که بچه ها برای ورود به دنیای شعر و نقاشی، هرگز پشت هیچ دری نمیمانند.
در کلاس ادبی، یک عالم شعر و داستان روی پانل میبینی و داستان مائده بیش از همه تو را جذب میکند و بعد می فهمی این داستان همان برگزیدهی کشوری در جشنوارهی «این جا که من هستم...» است.
در کلاس هنری، تمام دیوارها پر از نقاشی های زیباست و قفسه ها با انواع و اقسام مجسمه های سفالی رنگی و بیرنگ پر شده است. روی بعضی از نقاشی ها برچسب برگزیده شدن را میبینی: زهرا، عضو کودک، دیپلم افتخار بلاروس، زهرا، عضو نوجوان رتبه ی سوم جشنواره های رضوی، مهدی و امیرحسین، برگزیده ی فراخوان پرچم و پنج نفر برگزیده ی فراخوان «مامان بزرگ، بابابزرگ دوستتون دارم».
در سالن نوجوان، با قفسه های بلند روبهروی میشوی و یک عالم رمان های جدید میبینی که دخترهای نوجوان مشغول زیر و رو کردن آن ها هستند و دلشان میخواهد همه ی کتاب ها را باهم به امانت ببرند.
کنار سالن نوجوان انبار کوچکی هست که سه طرف آن با قفسه های کتاب پوشانده شده است. این جا همه چیز می توانی پیدا کنی. از مقواها و کاغذهای رنگی و یونولیت و... گرفته تا دور ریختنیهایی که یک روز قرار است کاردستی های زیبایی شوند. این جا حتی می توانی اسنیچ های بیستاره و باستاره را کنار هم ببینی و آن همه ذوق و لبخند را که در نمایش عروسکی از مرکز تا سطح کشوری با بچهها بود به خاطر بیاوری.
بعد از همه ی این ها تازه می رسی به سالنی که پر از خاطرات خوب بچه هاست. پر از هیاهوی جشن ها، پر از فریاد شادمانه ی بازی های کودکانه. پر از هیجان نمایش فیلم هفته و....
به هزار و سیصد و هشتاد و هفت فکر میکنی. به اولین روزی که کانون به روی کودکان و نوجوانان شهر لبخند زد. به اولین اعضای کانون که همین چند وقت پیش خبر قبولیشان در دانشگاه را شنیده ای. به همه ی خاطرات خوبت. خاطراتی که رنگ سبز نرده های کانون را برای تو پررنگ تر میکند. آن قدر پررنگ که تا همیشه در ذهنت بدرخشد.
منیر عابدی مربی ادبی مرکز فرهنگی هنری درچه اصفهان
منبع:فصلنامه چارباغ کانون استان اصفهان