کد خبر: 327273
تاریخ انتشار: ۱۶ تیر ۱۴۰۲ - ۱۷:۵۰
بازدید 992
تابستان با طعم قصه‌های کربلایی موسی رضا

روستای ینگئجه بود و کربلایی موسی رضا، پیرمردی خوش سخن که از جانبازان شیمیایی دوران جنگ بود و وقتی وارد روستا می‌شدم با آغوشی باز پذیرای من و بچه‌های روستا می شد و در جمع ما می نشست و برایمان قصه و شعر با زبان ترکی میخواند و ما را سر ذوق می آورد و و آن یک روز تابستان برای من و بچه ها  یک جور دیگر بود اما تابستان امسال نه کربلایی بود و نه قصه و و نه شعری.

به گزارش روابط عمومی اداره کل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان همدان، روستای ینگئجه و من و بچه‌ها و پیرمردی خوش‌سخن از یادگاران جبهه و جنگ، همیشه پذیرایمان بود و با قصه‌هایش سر ذوق می‌آوردمان، با نفسش تابستان هر سال طعم دیگری داشت اما تابستان امسال نه، آخر دیگر نه کربلایی بود و نه قصه‌ای و نه شعری. 

تابستان برای هر کدام از ما آدم‌ها رنگ و مزه خاصی دارد، برای بعضی‌ها طعم گوجه سبز می‌دهد با ترش‌مزه‌اش که زیر زبانت جا خوش می‌کند، فکرش را بکن زیر سایه درختی نشستی، پا روی پا انداختی و گوجه‌سبزها را غرق در نمک می‌کنی و خودت را مهمان این سبز خوشمزه، بعد هم در گذشته‌های زیبایت غرق می‌شوی و شاید هم در امیدهای آینده.

 برای بعضی‌ها هم مزه آب‌بازی‌ سر ظهر را دارد، با خنده‌های از ته دل لابلای جیغ و فریادهای کودکانه، فکرش را بکن پدرت غرق در چرت بعدازظهر است و تو در هراس غرولندهایش، اما سرمست بازی و شادی هستی و نمی‌خواهی حتی برای ثانیه‌ای دست بکشی از این همه خوشی.

تابستان برای بعضی‌ها هم به رنگ گیلاس‌های تک‌دانه سرخ است که از لای برگ های درخت همسایه چشمک می‌زند، فکرش را بکن آن جا که منتظر می‌ماندی خانم همسایه گیلاس‌ها را بچیند و سبدی بیاورد به رسم همسایگی، تو هم در لحظه مشتت را پر می‌کردی از تحفه همسایه و شسته‌نشسته نوش جان می‌کردی، دو تا را برمی‌داشتی و جلوی آینه گوش‌هایت را مهمان دو جفت گیلاس یاقوتی می‌کردی و از ته دل می‌خندیدی.

تابستان است و برای هر کداممان با یک طعم و هزاران خاطره تلخ و شیرین نشسته در پس ذهنمان، در شلوغی‌های این روزهای قد کشیدنمان و قد خم کردنمان شاید طعم تابستان‌های کودکی است که دلمان را لبریز از ذوق آمدنش می‌کند.

 تابستان برای بعضی‌ها یعنی تعطیلی و فراغتی آمیخته با آرامش و آسودگی و برای عده‌ای هم یعنی کار و تلاش و تکاپو... درست مثل من.

از روزی که مربی کتابخانه سیار کانون شده‌ام هر تابستان بار سفر می‌بندم و از این روستا به آن روستا به ذوق دیدن بچه‌ها و گذراندن اوقات خوشی با آنها و خواندن کتاب‌های رنگارنگ با قصه‌های قشنگ روزم را شروع می‌کنم، روزهایی که هیچ کدامشان تکراری نیست.

چقدر لذت‌بخش است وقتی وارد روستا می‌شوی و می‌بینی بچه‌ها برای آمدنت لحظه‌شماری می‌کنند و تو قشنگ این انتظار قشنگ را از نگاه معصومانه تک‌تک‌شان می‌خوانی و از بر می‌شوی.

حال دلت خوب‌تر می‌شود وقتی می‌فهمی بعضی از این بچه‌ها همان فرزندان دیروز کانون بودند که سال‌ها ‌پیش خودشان پای قصه‌هایت می‌نشستند و حالا دست در دست دردانه‌هایشان به استقبالت می‌آیند.

و اما داستان من مربی تنها به بودن با کودکان و نوجوانان ختم نمی‌شود چون در این رفت و آمدهای چند ساله نه فقط با بچه‌ها که با اهالی روستا خصوصا آنها که اهل دل‌اند و شعر و داستان و موسیقی، الفت دیرینه گرفته‌ام و دلم می‌خواهد ساعتی را هم کنار آنها بگذرانم.

تابستان با طعم قصه‌های کربلایی موسی رضا

کربلایی موسی‌رضا یکی از آن‌ خوبان بود، اهل روستای ینگئجه، پیرمردی ساده‌دل و خوشرو که با آغوش پرمهرش پذیرایمان می‌شد و با نوبرانه‌های باغش از دردانه‌های هم‌ولایتی‌هایش پذیرایی می‌کرد، با لهجه شیرین ترکی از گذشته‌های دور قصه می‌گفت و خوش آن زمانی که طبع شعرش گل می‌کرد، چقدر شیرین شعر می‌خواند و من و بچه‌ها را حسابی سر ذوق می‌آورد.

تن پر از تیر و ترکش کربلایی موسی‌رضا یادگاری بود از دوران جبهه و جنگ، آن طور که می‌گفت در منطقه شیخ‌صالح جوانرود شیمیایی شد و سالها با درد و نفس‌تنگی به جا مانده از آن دوران روزگار گذراند، اسپری آبی‌رنگ جیبش شده بود رفیق شفیق‌اش، اما نه گلایه می‌کرد و نه ناله، راضی بود به رضای خدا و ورد زبانش هم شکرلله.

این آدم عجیب خاص بود و خالص، جنس‌اش انگار فرق می‌کرد با همه، برای من و اهالی روستا رنگ و بوی دیگری داشت، مردم روی اسمش قسم می‌خوردند، یک جورهایی پدر معنوی اهالی بود.

تابستان با طعم قصه‌های کربلایی موسی رضا

تابستان امسال هم که شد به رسم هر ساله راهی ینگئجه شدم تا یک روز دیگر را کنار بچه‌ها و کربلایی بگذرانم، با خوشحالی قدم در راه گذاشتم، به جاده خاکی که رسیدم، ندایی درونم حرف می‌زد و خبر از یک خلا می‌داد، روستا همان روستا بود اما حالش نه، مثل قبل نبود، همه بودند جز کربلایی، او رفته بود، برای همیشه.

حالا من بودم و خبر رفتن او و غصه‌ای که تا ابد روی دلم سنگینی می‌کرد، به یکباره روحم پرواز کرد به روزهای گذشته، یاد کربلایی و قصه‌هایش مقابل چشمانم تداعی شد. به خودم آمدم.. "آه! چقدر زود، دیر می‌شود" کاش بود و با آن لهجه شیرین ترکی بیشتر می‌گفت از روزهایی که همه تن رزم شد برای وطن، از عشقش به قصه‌های کهن و شعر و موسیقی و...؛ آه و صدآه که او رفت اما درسش در یادم به خاطره ماند، عمر کوتاه است و گذران، نکند غفلت کنی که قافله را باخته‌ای!

کربلایی موسی‌رضا خانچرلی، همیار من بود در تمام این سال‌ها، همراه من مربی کانون؛ احمد عسگری.

کربلایی دلم برای صدایت تنگ می‌شود تا همیشه. در این چند سطر به نشانه تواضع شاگرد در برابر استاد برایت نوشتم، باشد که مقبول افتد و مهری باشد بر خاطرات خوبم با تو. روحت شاد و یادت گرامی.

تابستان با طعم قصه‌های کربلایی موسی رضا

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 4 =