هم اول خداوند...
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی: وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی لحظهی عزیمت تو ناگزیر میشود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود
دیر میشود!
همکار گرامی! نیامده بودم که شما بروید. آمده بودم که دستهای خالیام را به سمت سخاوت شما دراز کنم. آمده بودم تا همشانه با مرغک کانون برویم سری به آسمان بزنیم. برویم به آن سالهای دور که با هزار دل و امید روی صندلی مصاحبه نشستید و از عالم کودکی خود گفتید. آمده بودم که به نگاه پر از تردید شما بگویم؛ من هم غریبه نیستم. سیب آوردم، سیب سرخ خورشید...
اما حرفهای شما که تلخ بود و لبالب از خاطره، از ناگزیر رفتن میگفت. من هم نمیتوانستم با لهجه روستایی خود شعار بدهم. شما درست میگفتید، درست بغض میکردید و درست نگاهتان میرفت به کوچه باغهای دور...
گفتم؛ نگران نباشید اگر از کانون بروید هم، کانون از شما نمیرود. مگر میشود انسان خانهاش را فراموش کند!؟ مگر میشود قصهها، عروسکها، بچهها، بوی کتابها و رقص انارهای حیاط را فراموش کرد؟ میروید اما زلفی که با نجابت و معصومیت به زلف کانون گره زدهاید؛ گسستنی نیست. ما همیشه دلنگران نگرانیهای شما هستیم. همه ما بچههای کانون هستیم و؛ چو عضوی به درد آورد روزگار؛ دگر عضوها را نماند قرار...
بی قرار شما میشویم اما خوب میدانید که اگر آدمها بخواهند میتوانند شهر را کوچک کنند. میتوانند همسایه شوند زیرا که همیشه با هم بودن کنار هم بودن نیست... ایمان دارم به ایمان پاک شما. ایمان دارم که هر جا باشید آنقدر مهربانی میکنید که دایه عزیزتر از مادر میشوید. هر جا باشید خدای بزرگ را یاد میکنید و پشتتان به لطف لایزالش گرم است... هر جا باشید مثل یک دسته گل نرگسِ خیس همه را مست از مهربانی، ادب و ایمان میکنید. میدانم هر جا که باشید تواناییهای شما آنقدر آشکار میشود که همه با انگشت شما را نشان میدهند و میگویند؛ به هر حال کانونی بوده است. من شما را یک مرغک میبینم که بر سر هر شاخه بنشیند هوا را از سرودِ زندگی معطر میکند...
منِ کمسعادت از دیدار شما به شما که همه این سالها رفیق صادق کانون بودید خدا قوت میگویم و شما را سفیر صادق کانون میدانم. دستِ مهربانی شما را میبوسم و آرام زمزمه میکنم خواهرم! برادرم! دستمریزاد به همه این سالها و تلاشهای بی مزد و منت!
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست / هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
در پناه خداوند جان و خرد باشید.
برادر کوچک شما اکبر خدادادی - پاییز ۱۴۰۲»